بهترین فیلم های نژادپرستی؛ تنها جایی که فاشیست زیباست!
از زمانی که سینما تنها یک سرگرمی ساده بود فاصله بسیاری گرفتهایم. این روزها سینما پیامبر صنعت سرگرمی است و مفاهیم گستردهای را در بر گرفته. فیلم های نژادپرستی قسمتی از همین سینمای مفهومی هستند که آموزههایی را از دل جامعه در اختیار ما میگذارند. بحث فیلم های تبعیض نژادی به دلیل مهاجر پذیر بودن آمریکا، تنوع نژادی این کشور و تاریخچه سیاه و سفیدی که در ارتباط با مردم آفریقایی-آمریکایی دارد، در این کشور داغتر است. هرچند برخی از بهترین این عناوین در کشورهای اروپایی نیز ساخته شدهاند.
نژادپرستی موضوعی نیست که بتوان به راحتی از کنار آن گذشت. هر چند شاید امروزه به نظر برسد که تبعیض نژادی کمتر شده، اما باز هم رد پایش در زندگی روزمره، سیاست، اقتصاد و حتی درون فرهنگهای مختلف کاملاً مشهود است. سینما اما با زبان هنرش توانسته بهشکلی قدرتمند و انسانمحور این مسئله را به تصویر بکشد و داستانهایی روایت کند که عمیقاً مخاطب را تحت تاثیر قرار میدهد. این فیلمها فقط قصههای تلخ نیستند؛ بلکه نمایشی از مقاومت، امید و مبارزه برای عدالتاند.
لیست بهترین فیلم ها با موضوع تبعیض نژادی
در این مقاله، قرار است سری بزنیم به دنیای فیلمهایی که با محوریت نژادپرستی ساخته شدهاند. این آثار نه تنها بهخوبی توانستهاند درد و رنج ناشی از تبعیض را به تصویر بکشند، بلکه موفق شدهاند صدای آنهایی باشند که برای سالها شنیده نمیشدند. عناوین معرفی شده در این لیست در کنار آلبوم تصاویر، تیزرهای تخصصی نیز در اختیار شما قرار میگیرند و سعی کردهایم در ارائه آنها از اسپویل دوری کنیم.
نگاه نژاد پرستانه در یک جامعه میتواند بسیار نابودگر باشد، آنقدر که خانوادهای را تا لبه پرتگاه ببرد.
داستان فیلم روایتگر عشق پرشوری است که میان تیش و فانی در محله هارلم نیویورک در دهه ۱۹۷۰ شکل میگیرد. این زوج جوان در حال آماده شدن برای آغاز یک زندگی مشترک هستند که فانی به ناحق به جرم تجاوز زندانی میشود. تیش، در حالی که باردار است، به همراه خانوادهاش تلاش میکند بیگناهی او را ثابت کند. داستان فیلم به زیبایی نمایش میدهد که چگونه عشق و امید میتواند در مواجهه با تبعیض و ناامیدی به حیات خود ادامه دهد.
فیلم با الهام از موسیقی Beale Street Blues اثر W.C. Handy نامگذاری شده، که به خیابانی در ممفیس، تنسی اشاره دارد و در آلبوم سال ۱۹۵۴ لوئیس آرمسترانگ نیز اجرا شده است. اما تأثیرات هنری فیلم فراتر از نام آن است. برای خلق جلوههای بصری، جنکینز و مدیر فیلمبرداریاش جیمز لاکستون از آثار عکاس افسانهای روی دکاراوا الهام گرفتند تا انرژی بصری محلههای هارلم را به شیوهای شاعرانه به تصویر بکشند.
فیلم با استقبال بسیار زیادی مواجه شد و علاوه بر جوایز متعدد، به عنوان یک فیلم درباره نژادپرستی، عشق و امید تحسین شد. رجینا کینگ نه تنها اسکار، بلکه جوایز دیگری همچون گلدن گلوب و جوایز انتخاب منتقدان را نیز از آن خود کرد، و فیلم در بسیاری از جشنوارههای بزرگ مانند تورنتو و نیویورک اکران شد.
پروسه مقالبه با نژادپرستی در آمریکا، دورانی پیچیده، دردناک و سخت است و دورانهایی اینچنین افرادی برای رهبری میخواهند مارتین لوتر کینگ جونیور یکی از همین افراد بود.
فیلم سلما با تکیه بر رویدادهای واقعی، مبارزات سیاهپوستان آمریکا برای کسب حقوق برابر را در برابر نظام تبعیضآمیز جنوب آمریکا روایت میکند. اوج داستان مربوط به راهپیماییهای سلما به مونتگومری است که به دنبال سرکوب وحشیانه پلیس در یکشنبه خونین و واکنشهای ملی، به نقطه عطفی در مبارزات حقوق مدنی تبدیل شد.
یکی از نکات جالب درباره ساخت فیلم این است که اوا دوورنی هفتمین انتخاب برای کارگردانی بود و تنها پس از اصرار و حمایت دیوید اویلوو برای حضور او در این پروژه، موافقت تهیهکنندگان جلب شد. فیلم، همچنین با بودجهای معقول ساخته شد و توانست موفقیت بزرگی در گیشه (بیش از 66 میلیون دلار جهانی ) به دست آورد.
سلما یکی از بهترین فیلم های تبعیض نژادی با ساختار بیوگرافی است، راج رابرت در باره فیلم مینویسد:
این فیلم احساسی با هدف برانگیختن خشم، اندوه و الهام بخشیدن به تماشاگران ساخته شده، گاهی حتی همه این احساسات را در یک صحنه به نمایش میگذارد. سلما هیچ چیز را نادیده نمیگیرد و در حالی که از تماشاگران با هر رنگ و نژادی استقبال میکند، قصد ندارد برای راحتی ذهن مخاطب، وحشتهای تاریخی را ملایم کند.
فیلم های سینمایی با موضوع نژادپرستی در کشورهای اروپایی به ویژه انگلستان پس از گسترش مهاجرت به این کشور زیادتر شده، به طور کلی هر کجا تقابل میان مردم بومی و مهاجران زیاد شود احتمال بالا رفتن نژادپرستی هم وجود دارد.
این انگلستان است زندگی شاون، پسربچهای یازدهساله را روایت میکند که در سال ۱۹۸۳ و در میان آثار جنگ فالکلند، در انگلستان بزرگ میشود. فیلم که بخشی از زندگی واقعی شین میدوز را بازتاب میدهد، نگاهی عمیق و صریح به فرهنگ و هویت جوانان بریتانیا در دوران تاچر میاندازد. ماجراهایی که شاون تجربه میکند، از جمله مواجهه با نژادپرستی و از هم پاشیدن گروهی که زمانی مانند خانوادهاش بودند، نمایی تاریک از بحران هویتی است که بسیاری از جوانان آن زمان را گرفتار خود کرده بود.
یکی از جالبترین حقایق پشتصحنه این است که توماس تورگوس، پیش از حضور در فیلم، هرگز تجربه بازیگری نداشت و حتی از نمایش مدرسه خود به دلیل رفتار بد اخراج شده بود! او برای حضور در تست بازیگری این فیلم، از سازندگان آن درخواست پنج پوند کرد تا اصلاً در تست حاضر شود.
از نظر دستاوردها، This Is England جوایز متعددی از جمله بهترین فیلم بریتانیایی را در جوایز بفتا در سال ۲۰۰۸ به دست آورد. فیلم همچنین به دلیل روایت صریح و تاثیرگذارش از فرهنگ اسکینهِدها و برخورد آنها با نژادپرستی در بریتانیا، مورد تحسین منتقدان و مخاطبان قرار گرفت و موفق به کسب جایگاهی ویژه در تاریخ سینمای اجتماعی بریتانیا شد.
یکی دیگر از عواملی که باعث ایجاد نژادپرستی میشود ارتباطات نژادی یا همان race mixing است.
کریس واشینگتن (با بازی دنیل کالویا) مرد جوانی که برای دیدار با خانواده دوستدختر سفیدپوست خود، رز (با بازی آلیسون ویلیامز)، به خانه آنها در حومه شهر میرود. چیزی که در ابتدا به نظر یک ملاقات خانوادگی عادی میرسد، به تدریج به یک کابوس وحشتناک تبدیل میشود و کریس درمییابد که خانواده رز نقشهای تاریک و هولناک برای او در سر دارند.
یکی از صحنههای معروف فیلم، یعنی لحظهای که کریس به "محل غرقشدن" (The Sunken Place) فرو میرود، با اجرای بینظیر دنیل کالویا در تست بازیگریاش همراه بود. او در هر برداشت از این صحنه، موفق شد تا همان اشک تکقطرهای معروف را دقیقاً در زمان درست بریزد و به همین دلیل بلافاصله برای این نقش انتخاب شد. جوردن پیل درباره این صحنه گفته که "محل غرقشدن" نمادی از به حاشیه رانده شدن است؛ جایی که حتی اگر فریاد بزنی، کسی صدایت را نمیشنود، درست مانند تجربه سیاهپوستان در بسیاری از جنبههای جامعه.
همچنین فیلم برو بیرون با بودجهای تنها ۴.۵ میلیون دلار ساخته شد و توانست بیش از ۲۵۵ میلیون دلار در گیشه فروش کند، که این موفقیت عظیمی برای پیل در اولین تجربه کارگردانیاش بود. این فیلم توانست جایزه اسکار بهترین فیلمنامه اورجینال را برای جوردن پیل به ارمغان بیاورد، که او را به اولین فرد سیاهپوستی تبدیل کرد که این جایزه را کسب میکند.
بشر سالها برای منافع بسیاری جنگیده، اما نژاد یکی از پست ترین دلایل بوده که برخی از جنگها را شروع کرده. جنگ جهانی دوم و آلمان نازی یکی از بزرگترین اتفاقات بشری بوده که بسیاری از بهترین فیلم های نژادپرستی از آن الهام گرفتهاند.
فیلم از دریچه چشمان یک کودک دهساله به نام یوهانس "جوجو" بتزلر داستان جنگ جهانی دوم را بازگو میکند. این فیلم که با طنزی تلخ همراه است، به زندگی جوجو میپردازد؛ پسری که در دل نازیسم بزرگ شده و یک دوست خیالی به نام آدولف هیتلر دارد. همهچیز زمانی تغییر میکند که جوجو کشف میکند مادرش، روزی، یک دختر یهودی را در خانهشان مخفی کرده است. این کشف، دنیای پر از ایدئولوژیهای افراطی او را متزلزل میکند.
سایت مدیوم در مقالهای در رابطه با این فیلم مینویسد:
فیلم جوجو ربیت به شکل متفاوتی به آلمان نازی و هولوکاست میپردازد و این تغییر لحن میتواند شوکآور باشد. با ترکیب کمدی و درام، تایکا وایتیتی به شکلی عمیق فاشیسم و سلطهطلبی سفیدپوستان را از نگاه پسری که نمیترسد به فرد بهتری تبدیل شود، مورد بررسی قرار میدهد.
کو کلاکس کلن یا همان کی کی کی یکی از مشهورترین گروههایی است که به شکلی سازمان یافته درگیر فعالتهای نژادپرستانه بوده. گروهی که احتمالا آنها را با لباس سفید روح مانندشان میشناسید.
بر اساس داستان واقعی ران استالورث! فیلم در دهه ۱۹۷۰ در کلرادو اسپرینگز اتفاق میافتد، جایی که استالورث به عنوان اولین افسر سیاهپوست این اداره پلیس تلاش میکند تا جایگاه خود را پیدا کند. با تصمیم جسورانهای، او به طور مخفیانه به یک شعبه محلی از کو کلاکس کلان نفوذ میکند و در تماسهای تلفنی خود را به عنوان یک سفیدپوست جا میزند. همکار یهودی او، فیلیپ زیمرمن، نیز به عنوان نماینده استالورث در جلسات حضوری این گروه شرکت میکند. آنها تلاش میکنند تا جلوی برنامههای تروریستی KKK را بگیرند و در این مسیر، با خطرات و چالشهای بزرگی روبهرو میشوند.
ران استالورث واقعی امیدوار بود که دنزل واشنگتن نقش او را بازی کند، اما با انتخاب جان دیوید واشنگتن هیجانزده شد. این فیلم یکی از آثار نادری است که هیچ صحنه حذفشدهای ندارد، که در صنعت فیلمسازی یک اتفاق نادر است. اسپایک لی برای به تصویر کشیدن شخصیتها و فضای دهه ۷۰ از آهنگهای معروف آن زمان استفاده کرد تا احساس واقعگرایی بیشتری ایجاد کند. یکی از چالشبرانگیزترین صحنهها برای جان دیوید واشنگتن، بازی در ضیافت نژادپرستان بود که بعدها برای درک بهتر از ران استالورث، از او پرسید که چگونه توانسته بود در دنیای واقعی با چنین نفرتی مقابله کند.
نژاد پرستی میتواند باعث اجتماع خشم در یک منطقه یا محله شود. خشمی که در یک لحظه با انفجار خود میتواند همه چیز را زیر و رو کند.
داستان فیلم در یک روز داغ تابستانی در محله بدفورد-استایوسنت نیویورک روایت میشود؛ جایی که تنشها به تدریج بین ساکنان سیاهپوست محله و خانواده ایتالیایی صاحب یک پیتزا فروشی بالا میگیرد. فیلم به شکلی دقیق و قدرتمند، مسائل نژادی، نابرابریها و خشونتهای ناشی از تعصبات را به تصویر میکشد. در نهایت، پس از قتل رادیو راهیم توسط پلیس، خشم محله منفجر شده و خشونت، تراژدی و بازتابهای آن را بر پرده میبینیم.
روزنامه اینترنتی تایم اوت در رابطه با این فیلم مینویسد:
اسپایک لی با مهارت از کمدی به نقدهای جدی اجتماعی میرود، بازیهای فوقالعادهای از گروه بزرگی از بازیگران کاملاً انتخابشده میگیرد و از موسیقی به بهترین شکل برای ایجاد حال و هوا و اظهار نظر درباره اتفاقات استفاده میکند. او توانسته است هر دو طرف هر درگیری را به تصویر بکشد، بدون اینکه به دام احساسات سادهانگارانه بیفتد.
سینما در کنار نشاندادن نفرت نژادپرستی میتواند صحنهای باشد برای اینکه راههای بازگشت از این نفرت را بازگو کند.
نورتون در این فیلم نقش دریک وینیارد، یک نئونازی سابق را بازی میکند که پس از گذراندن سه سال در زندان، به دنبال رهایی از گذشتهای خشونتآمیز است و تلاش میکند تا برادر کوچکش دنی (با بازی ادوارد فرلانگ) را از ادامه مسیر اشتباه خود بازدارد. فیلم از یک ساختار غیرخطی استفاده میکند، جایی که وقایع گذشته در قالب فلاشبکهای سیاه و سفید روایت میشوند، در حالی که داستان اصلی در زمان حال و به صورت رنگی پیش میرود.
برای نقشآفرینی دریک، ادوارد نورتون ۲۵ پوند وزن اضافه کرد و سر خود را تراشید تا با ظاهری قویتر و خشنتر در فیلم ظاهر شود. این نقش او را نامزد جایزه اسکار بهترین بازیگر کرد، اما در نهایت این جایزه به روبرتو بنینی برای فیلم Life is Beautiful (که آن هم یکی از فیلم های تبعیض نژادی است) رسید. همچنین، تونی کی، کارگردان فیلم، از تغییرات متعددی که نورتون و استودیو در فیلم ایجاد کردند، بسیار ناراضی بود و حتی سعی کرد نامش را از فیلم حذف کند، اما موفق نشد. این تغییرات شامل اضافه کردن ۲۰ دقیقه به فیلم بود که توسط نورتون تدوین شده بود.
با وجود جنجالهای پشت صحنه، فیلم تاریخ مجهول آمریکا همچنان یک اثر مهم در بررسی نژادپرستی و خشونت است و مورد توجه دانشگاهها و مطالعات فرهنگی قرار گرفته است.
تاریخچه نژادپرستی در آمریکا تنها به دوران مدرن برنمیگردد و دوران بردهداری این کشور یکی از تاریکترین بازههای تاریخ نژادی است.
جانگوی رها از بند که در دوران پیش از جنگ داخلی آمریکا جریان دارد، داستان جانگو را روایت میکند؛ بردهای آزادشده که به کمک یک شکارچی جایزه آلمانی، دکتر کینگ شولتز، به دنبال نجات همسرش برومهیلدا (با بازی کری واشنگتن) از چنگال بردهدار بیرحم کالوین است.
کریستوف والتس برای ایفای نقش دکتر شولتز برنده جایزه اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل شد، و فیلم همچنین برای بهترین فیلمنامه اورجینال، نوشته تارانتینو، جایزه اسکار دریافت کرد. فیلم پر است از ارجاعات به وسترنهای کلاسیک، به ویژه فیلم معروف Django ساخته سرجیو کوربوچی در سال ۱۹۶۶، که حتی فرانکو نرو، بازیگر اصلی آن فیلم، در یک حضور کوتاه در فیلم تارانتینو ظاهر میشود.
صحنههای خشونتآمیز فیلم مانند نبردهای مانگینگو و صحنههای شکنجهگرایانه تارانتینو بهخوبی شناخته شدهاند، اما تارانتینو در مصاحبهای اظهار کرد که برخی از این صحنهها را تعدیل کرده تا مخاطبان را بیش از حد نترساند و از همراهی آنها با روند داستان جلوگیری نکند.
فیلم جانگوی رها از بند در گیشه موفقیت زیادی کسب کرد و با فروش جهانی بیش از ۴۲۵ میلیون دلار، به پرفروشترین فیلم تارانتینو تبدیل شد. با این حال، استفاده از کلمات توهینآمیز نژادی و به تصویر کشیدن بردهداری، باعث انتقادات و بحثهای فراوانی شد که همچنان درباره این فیلم ادامه دارد.
وقتی نژادپرستی به حد والای خود برسد و یک ملت، یک کشور را در بر بگیرد، ممکن است تبدیل به مفهومی جدید با هاله شیطانی شود، نسل کشی!
فیلم در دوران اشغال نازیها در کراکوف، لهستان اتفاق میافتد. اسکار شیندلر، یک عضو حزب نازی و کارخانهدار، ابتدا به دنبال کسب سود از جنگ است. اما با مشاهده وحشتهای ناشی از هولوکاست، او به تدریج هدف خود را تغییر میدهد و تلاش میکند تا هر تعداد یهودی ممکن را از مرگ نجات دهد. او با کمک ایتساک اشترن، حسابدار یهودی خود، یک لیست از افرادی که میتوانند در کارخانهاش کار کنند تهیه میکند تا از آنها در برابر کشتار نازیها محافظت کند.
استیون اسپیلبرگ از ابتدا نسبت به ساخت این فیلم تردید داشت و آن را به کارگردانان بزرگی همچون رومن پولانسکی و مارتین اسکورسیزی پیشنهاد کرد، اما در نهایت خودش تصمیم گرفت آن را کارگردانی کند. همچنین اسپیلبرگ هیچ درآمدی از این فیلم دریافت نکرد و تمام سود آن را به تأسیس مؤسسه شوآه برای ثبت خاطرات بازماندگان هولوکاست اختصاص داد.
رالف فاینز که نقش افسر نازی بیرحم آمون گوت را بازی کرد، برای ایفای این نقش مجبور شد ۱۳ کیلوگرم وزن اضافه کند و با حضور بینقص و تاریکش تحسینهای بسیاری را به خود جلب کرد. همچنین، زمانی که بازماندگان هولوکاست با فاینز در پشت صحنه آشنا شدند، برخی از آنها به دلیل شباهتش به افسر واقعی SS دچار ترس و اضطراب شدند.
سخن پایانیهر یک از این فیلمها در دل خود پیامی دارند: یادآوری از گذشتهای که نباید فراموش شود و آگاهی از چالشهایی که همچنان در جوامع مدرن وجود دارد. این آثار، فقط روایتگر درد و رنج نیستند؛ آنها ما را دعوت میکنند که با دیدی انسانی و همدلانه، به مسائلی که جهانمان را تهدید میکند، فکر کنیم. در نهایت، سینما با تمام زیبایی و پیچیدگیهایش به ما یادآوری میکند که تاریخ، همواره در حال بازگویی خود است و تنها راه تغییر آن، یادگیری از گذشته و تلاش برای آیندهای بهتر است.
نژاد پرستی تنها برای یک ملت تعریف نمیشود و هر کشوری با هر تاریخچهای، هرچقدر مدرن ممکن است گرفتار آن باشد. فیلم های نژادپرستی فراتر از مرزها رفته و این مخاطبان را پیدا میکنند و به آنها دریچهای متفاوت از جهان را نشان میدهند. در انتها از شما دعوت میکنیم با شرکت در نظرسنجی سایت پاراج به عناوین مورد علاقه خودتان رای داده و آنها را به دیگران معرفی کنید. همیشه پاراجی بمانید و خدا نگهدار.