نقد فیلم میکی 17؛ آیا بونگ جونهو انتظارات را برآورده کرد؟

بونگ جونهو از آن فیلمسازهاییست که وقتی اسمش روی یک پروژه میآید، حتی پیش از تماشای فیلم هم انتظاری شکل میگیرد نه فقط برای دیدن یک داستان خوب، بلکه برای تجربه کردن چیزی فراتر از یک فیلم. اثری که قرار است سرگرم کند، فکر برانگیزد، و شاید کمی هم تلنگر بزند. بعد از موفقیت طوفانی فیلم انگل که هم اسکار، هم نخل طلا، و هم دل تماشاگران را در سرتاسر دنیا برد، خیلیها منتظر بودند ببینند قدم بعدیاش چیست. حالا با میکی ۱۷ برگشته؛ فیلمی علمیتخیلی که اقتباسیست از رمان میکی۷ نوشته ادوارد اشتن، و به نظر میرسد که باز هم همان علاقه همیشگی بونگ جونهو به ترکیب ژانر، نقد اجتماعی، و موقعیتهای پیچیده انسانی را دنبال میکند. اگر این فیلم را دیدهای در ادامه با نقد فیلم میکی 17همراه باشید.
اما اینبار فضا کمی متفاوتتر است. ماجرا در آینده اتفاق میافتد، در سیارهای یخی و بیگانه، و شخصیت اصلیاش میکی، کسیست که بارها و بارها میمیرد و دوباره به دنیا میآید؛ نسخههای جدیدی از خودش، با حافظهی نسخههای قبلی، به قول خود میکی:
تمام زندگی ما یک تنبیه است.
سؤال مهم اینجاست: آیا میکی ۱۷ توانسته از دل این مفهوم جسورانه، فیلمی بسازد که واقعاً با ما ارتباط برقرار کند؟ یا زیر بار ایدههای پیچیده و ساختار جاهطلبانهاش، جایی در نیمه راه گیر کرده؟ این همان چیزیست که در ادامه با دقت، انصاف و کمی هم بیرحمی قرار است بررسیاش کنیم.
میکی 17، داستان کلونها، استعمار و بحران هویت
داستان میکی ۱۷ از آن دسته روایتهاییست که هم میتواند بستر یک اکشن علمیتخیلی پرزرقوبرق باشد، و هم فرصتی برای مکاشفهای عمیق دربارهی وجود انسان، تکرار، و جایگاه ما در جهانی که مدام در حال بازنویسیست. بونگ جونهو البته معمولاً هر دو را با هم میخواهد.
ماجرا در آیندهای نهچندان دور اتفاق میافتد: زمینی که دیگر قابلزیست نیست، انسانهایی که دنبال سیارهای جدید برای استعمار هستند، و میکی یک فدایی، که وظیفهاش انجام مأموریتهایی است که احتمال زنده ماندن در آنها تقریباً صفر است. اما نگران نباشید؛ چون هر بار که او میمیرد، نسخهی جدیدی از او، با تمام خاطرات نسخهی قبلی، جایگزینش میشود. ترسناک است؟ قطعاً. عجیب؟ بیشک. اما همین ایدهی به ظاهر علمیتخیلی، خیلی زود تبدیل به یک معمای وجودی میشود: وقتی یک نفر چندبار میمیرد و باز میگردد، هنوز همان آدم قبلیست؟ یا فقط شبحی از چیزیست که دیگر وجود ندارد؟
یک سوال:
قبل از اینکه ادامه دهیم چند نکته و چند سوال درباره ساختار این ایده وجود دارد که هنگام تماشای فیلم نتوانستم برای آن جوابی پیدا کنم. به گفته خود میکی حافظه او به صورت هفتگی و در زمانهای مختلف، بک آپ گیری میشود و در یک تکه آجر (که مشخصا به عنوان تمسخری سطحی از تکلونوژی ظاهر شده) ذخیره میشود. اما میکی به شکل معجزهآسایی مرگهای خود را به یاد دارد در حالی که زمان ذخیره همواره زنده بودهاست. این تصویر در سکانسی که دست او در فضا قطع میشود بیشتر به چشم میآید زیرا بیداری دوبارهاش با نگاهی تعجب آور به دست همراه است.
در ادامه گره اصلی داستان از جایی شکل میگیرد که میکی ۱۷ برخلاف انتظار زنده میماند. و وقتی به پایگاه فضایی برمیگردد، متوجه میشود نسخهی جدیدش، میکی ۱۸، از قبل در حال زندگی کردن به جای اوست. حالا دو نسخهی فعال از یک انسان وجود دارند؛ دو بدن، یک حافظه، یک گذشته، و آیندهای که فقط یکیشان میتواند داشته باشد. اینجاست که فیلم وارد قلمرو سؤالهای جدیتری میشود: آیا ما مجموعهای از خاطرههاییم؟ یا چیزی فراتر؟ آیا جایگزینی یک نسخه از ما، به معنی از دست رفتنِ ماست؟ یا فقط جابهجایی یک فرم فیزیکی؟
اما یک سوال وجود دارد که بیشتر از همه برای من عجیب است آیا میکی و انتخابهایش در چرخه جبر قرار گرفته؟ بیایید نگاهی بیاندازیم به میکی 17 و میکی 18، همانطور که ناشا میگوید یکی از این میکیها ملایم است و دیگری تند و آتشین. یکی به توافق هر دو یک بازنده است، یکی برنده و شکارچی اما چه چیزی این تفاوت را ایجاد کرده است؟ 2 نفر با خاطراتی کاملا یکسان، فیزیکی کاملا برابر و تنها 1 روز فاصله تجربه. بله! یکی از آنها بازنده به دنیا آمده و دیگری برنده به دنیا آمده آیا تعریف دیگری از جبر وجود دارد؟
این درحالی است که اگر کمی در تاریخ عقبتر برویم میبینیم یکی از سازندههای دستگاه کلون، از خودش 2 کپی ساخته بود و هر 3 نفر سایکوپسهای آدمکش بودند با اخلاقی که مشابه هم نشان داده میشود. این برخورد دوگانه با مصرف شدنیها در فیلم کمی برایم عجیب بود و انتظار داشتم برای رسیدن به داستان اصلی اینقدر ساده از پایههای داستانی جهان عبور نشود.
با وجود اینکه داستان در بعضی نقاط میلنگد و شاید نمیتواند به سوالاتی که ایجاد کرده پاسخ دهد. میتوان گفت میکی 17 جذابیتهای خاص خودش را دارد. از تعامل با موجودات بیگانه در جهانی جدید گرفته تا نگاهی متفاوتتر و شاید دردناکتر به مفهوم "من" در انسان فیلم توانسته هم مخاطب عاشق اکشن کمدی و هم مخاطب طرفدار فکر کردن را راضی نگه دارد.
بازیگری پتینسون در نقشهای دوگانه
رابرت پتینسون مدتیست که مسیر بازیگریاش را از کلیشههای جوان پسند، بهسمت نقشهایی پیچیده، ناآرام و بعضاً ناخوشایند برده؛ مسیری که در فیلمهایی مثل چراغ دریایی و زمان بارها ثابت کرده چقدر در آن راحت و بیپرواست. حالا در میکی ۱۷، او دو شخصیت با یک چهره اما با هویتهای متفاوت را به تصویر میکشد.
تجربه تماشای بازی او در این فیلم شبیه نگاه کردن به آینهای ترکخورده است؛ هر تکهاش یک تصویر متفاوت، اما همچنان متعلق به همان وجود. پتینسون در نقش میکی ۱۷، ترکیبی از خستگی، شوخطبعیِ تلخ، و نوعی تسلیم در برابر چرخهی بیپایان مرگ و تولد را به نمایش میگذارد. او انسانیست که بارها مرده، بارها زنده شده، و حالا دیگر از بودن هم مطمئن نیست. در مقابل، میکی ۱۸ به مراتب سرزندهتر، تهاجمیتر و شاید تا حدودی خالصتر بهنظر میرسد. میکی 17 مردیاست که در گذشته زندگی میکند و به آن چنگ زده، حتی دردهای خودش را با جمله "یه بار تو کلاس چهارم، با یه قورباغه آزمایشگاهی ور رفتم. فکر میکنم این تقاصشه". به کارما متصل میکند در حالی که میکی 18 چشمهایش را به آینده دوخته و خودش را؛ و از نگاهی میکی 17 را بخاطر مرگ مادرشان بخشیده است.
نقطهی قوت بازی پتینسون دقیقاً همینجاست: او بدون آنکه به ترفندهای بیرونی یا اغراقهای رفتاری متوسل شود، دو شخصیت را از هم متمایز میکند. با این حال، آیا همه چیز بینقص است؟ نه دقیقاً. فیلم گاهی آنقدر درگیر روایت و ساختار میشود که فضای کافی برای شخصیتپردازی عمیق باقی نمیماند. ما با دو میکی طرفیم، اما تا انتهای فیلم، هنوز آنقدر که باید و شاید با درونشان آشنا نمیشویم. انگار پتینسون آماده بوده تا عمیقتر برود، اما فیلم تا حدودی او را محدود کرده؛ درست مثل کلونی که میخواهد آزاد فکر کند اما هنوز در خدمت سیستم است.
در مجموع، پتینسون بار اصلی فیلم را به دوش میکشد و آن را با مهارت، ظرافت و گاهی با یک چاشنی شوخطبعی پوچ اما دلنشین جلو میبرد. تماشای او در دو نقش متضاد، نه فقط جذاب است، بلکه مثل خود فیلم، ما را دعوت میکند به فکر کردن: به اینکه من بودن یعنی چه، و چه چیزی باعث میشود دو نفر، با حافظهای مشترک، مسیرشان از هم جدا شود.
کارگردانی و فیلمنامه میکی 17
وقتی اسم بونگ جونهو پای یک فیلم باشد، یعنی باید آماده بود برای چیزی بیشتر از صرفاً یک داستان. فیلمهای او معمولاً مثل پیازند چندلایه، گاهی تند، گاهی اشکدرآر، و همیشه پر از لایههایی که زیر سطح سرگرمی پنهان شدهاند. میکی ۱۷ هم از این قاعده مستثنا نیست، اما اینبار پیازش کمی ناصاف پوستکنده شده.
بونگ جونهو آنقدر خودش را درگیر مفاهیمی چون سرمایهداری، انسان بود و نگاهی تا حدودی سیاسی کرده که فراموش کرده این داستان برای روایت شدن نیازمند کاراکترها هم هست! به جز میکی هیچکس برای خودش در فیلم شخصیت مستقلی ندارد! ناشا، سربازی که در طول فیلم از تمام قوانین سرپیچی کرده، از قدرتش سو استفاده کرده ناگهان تبدیل به منجی میشود و سکان جامعه جدید را در دست میگیرد.
مارشال که در واقع پارودی از یک سیاستمدار دیکتاتور است حتی همین صفت را نیز در طول فیلم ندارد. تصور کنید! شما یک دیکتاور هستید، طرفدار نظریههای ژن برتر هستید، یک دستگاه کلون سازی از انسانها داردید و پایبند هیچ قانونی هم نیستید. چطور ارتشی از کلونهای دستبوس خودتان نساختهاید؟ از طرفی مارشال توسط همسرش اداره میشود زنی که جمله معروفاش این است: "سس، واقعیترین سنگ محک تمدنه". حتی پارودی هم باید بتواند با خطوطی منتقی نقاط را به هم متصل کند نه؟
همچنین کارکترهایی در فیلم دیده میشوند، بار داستانی میگیرند، اما کاملا بی استفاده میمانند. مثال دقیق آن زن مو سرخی است که اولین بار میکی را اسکن میکند، میکی چندین مونولوگ را در باره بوی او میگوید، با کاراکتر او ارتباط احساسی برقرار میکند و پوف. کاراکتر تقریبا تا انتهای فیلم حذف میشود. چنین اتفاقی برای کس دیگری آزاردهنده نیست؟
با اینهمه، نمیتوان منکر شد که امضای بونگ جونهو در سرتاسر فیلم قابل شناساییست. از دکوپاژ دقیق و بازی با فضای محدود ایستگاه فضایی گرفته، تا نحوهی برخورد فیلم با مفاهیم اخلاقی، همه چیز رنگ نگاه شخصی او را دارد. حتی وقتی فیلم لغزش دارد، همچنان حس میکنی با اثری مواجهی که دغدغهمند است، سعی کرده حرفی بزند، و از همه مهمتر، مخاطب را سرگرم کند.
در نهایت، شاید میکی ۱۷ آنچنان یکدست و بینقص نباشد، اما تماشایش تجربهایست که ذهن را درگیر میکند و سوالهای خوبی در دلت میکارد. و اگر از سینما همین را میخواهیم، بونگ باز هم کارش را درست انجام داده نه بهعنوان پیامبری بیخطا، بلکه بهعنوان فیلمسازی که همچنان به دنبال کشف است، حتی اگر گاهی مسیرش پر از دستانداز باشد.
جلوههای ویژه و طراحی صحنه
سیارهی نیفلهایم، این جهنم یخزدهی استعمارشده، با فضای صنعتی، تونالیتههای خاکستری و آبی، خطوط صاف و بیاحساس، جاییست که نه فقط میمیری، بلکه در تکرارِ مرگت هم تنها میمانی. طراحی صحنه با دقت و ظرافت عجیبی همین حس را منتقل میکند نه اغراقشده، نه تزئینی. همهچیز به اندازه و حسابشده است؛ طوری که فرم معماری ایستگاه فضایی با آن نورهای فلورسنت سرد، به نوعی یادآور زندانهای مدرن است. و شاید همین باشد که بیشتر از هر هیولای فضایی، تو را میترساند. به طور کلی فضا به خودی خود یکی از پرتکرارترین سوالات داخل فیلم را پاسخ میدهد، مردن چگونه است؟ البته شاید فقط برای میکی.
در مورد جلوههای ویژه، باید گفت که میکی ۱۷ دنبال نمایش عظمت نیست. فیلم قرار نیست با یک نبرد کهکشانی یا هیولاهای پرزرقوبرق ما را تحت تأثیر قرار دهد. در عوض، از تکنولوژی CGI با احتیاط و هوشمندی استفاده میشود برای ساختن لحظاتی که واقعی بهنظر میرسند، نه مصنوعی. از لحظات بازسازی کلونها گرفته تا طراحی موجودات بیگانه، همهچیز با یک زیبایی سرد و کنترلشده پیش میرود.
البته این کنترل، در بعضی صحنهها کمی بیشازحد محافظهکارانه میشود. گاهی آرزو میکنی که فیلم فقط کمی بیپرواتر میبود، یک قدم جلوتر میرفت، و اجازه میداد دنیاهایی که ساخته دیده شوند، نه فقط حس شوند. شاید بعضی از سکانسها مخصوصاً در فضای خارجی سیاره میتوانستند چشمگیرتر باشند؛ هم از نظر تنوع بصری، هم از نظر خلاقیت طراحی.
آیا Mickey 17 ارزش دیدن دارد؟
پاسخ کوتاه این است: بله. اما با یک ستارهی کوچک در پایین صفحه. و آن ستاره چیزی نیست جز اینکه میکی ۱۷ فیلمی نیست که برای همه ساخته شده باشد. اگر دنبال قصهای سرراست، هیجان بیوقفه یا پایانهای سرراست و رضایتبخش هستید، احتمالاً این اثر شما را خسته یا حتی ناامید خواهد کرد. اما اگر سینما را نه فقط برای سرگرمی، بلکه برای تجربهی چیزهایی کمی عجیبتر، تاملبرانگیزتر و حتی کمی آزاردهنده دوست دارید این فیلم ممکن است بهطرز غافلگیرکنندهای با شما بماند.
میکی ۱۷ جسور است، بلندپرواز و گاهی بیشازحد مشتاق برای هوشمندانه بودن. اما حتی وقتی زمین میخورد، سقوطش با سبک و معناست. فیلمی است که گاهی در روایت دچار لکنت میشود، گاهی در شخصیتپردازی خساست بهخرج میدهد، و گاهی هم چنان درگیر خودش میشود که فراموش میکند مخاطب هم کسیست با نیاز به احساس، همذاتپنداری، و نه فقط رمزگشایی. این فیلم با ایدهای جذاب، شروعی تاثیرگذار و اتفاقاتی درگیر کننده بیننده را تحت تاثیر قرار میدهد، اما هرچه به پایان نزدیکتر میشود از پیچیدگی آن کم شده و همچون فیلم های فانتزی و قهرمانی به پایان میرسد.
در پاین، سوالات پرسیده شده در طول متن و نقدهای انجام شده شخصی هستند! اگر جواب آنها را میدانید یا نظری متفاوتتر دارید حتما در قسمت کامنتها به اشتراک بگذارید.