نقد و بررسی فیلم ۲۸ سال بعد؛ شروع و پایانی متفاوت

"۲۸ سال بعد" زمان دشواری را برای حضور در پرده سینما انتخاب کرده. نزدیک به دو دهه از زمانی که "۲۸ هفته بعد" ما را در ویرانههای لندن رها کرد و بیش از دو دهه از زمانی که "۲۸ روز بعد" با تصاویر فراموشنشدنی از لندن خالی از سکنه، ژانر زامبی را برای هزاره جدید بازتعریف کرد میگذرد. این زمان مقدار مناسب و شاید بیش از اندازهای بوده تا یک ژانر به خشنترین شکل ممکن اشباح شود. آثار سینمایی و سریالی چه از هالیوود و چه از کره، حجم عظیمی از کتاب نا مقدس زامبیها را نوشتهاند و چیزی به جز چند پاورقی برای نوشتن از این موجودات نمانده. در چنین شرایطی مهمترین سوالی که مطرح میشود این است آیا دنی بویل و تیم همراهش میتوانند هنوز حرفی جدید برای این جهان داشته باشند؟ با نقد فیلم ۲۸ سال بعد همراه ما باشید.
پاسخ به این سوال فراتر از یک بله یا خیر سادهاست. 28 سال بعد فرزندی خلف برای دو عنوان پیشاز خودش بوده. فیلم از همان ابتدا، با حفظ بسیاری از امضاهای بصری دو فیلم اول، از تصویربرداری کمکیفیت اما تعمداً جذاب گرفته تا تدوینهای خشن در صحنههای حمله، به میراث خود ادای احترام میکند. اما بویل هسته مرکزی فیلم را در جایی دیگر از بقا و به دور از زامبیها نمایش میدهد. با دوربینی که به وضوح پختهتر و پیرتر از دو فیلم قبلیست، او نمیخواهد به شما نشان دهد چه چیزی این مردم را میکشد بلکه با رویکردی فلسفی دیدگاه مردم آخرالزمانی را نسبت به مرگ و زندگی میسنجد و همراه با کارکتر پزشک خود که شاید بتوان او را پیامبرش در نظر گرفت memento mortis را زمزمه میکند.
شروع میخکوب کننده
فیلم با یک پیشدرآمد بیرحمانه و کوبنده آغاز میشود که ذرهای زمان برای معرفی مجدد وحشت تلف نمیکند و چکیدهایست از آنچه قرار است لمس کنیم. انتخاب تلتابیز به عنوان برنامه کودکی که در لحظات ابتدایی پخش میشود دست کارگردان را برای وارد کردن حس اضطراب باز گذاشته، به طوری که تدوین تصاویر آرشیوی این انیمیشن کودکانه آن را به تئوریهای اینترنتی پخش شده در بارهاش بسیار نزدیک کرده. از طرفی افزایش به مرور تمپوی جامپ کاتها میان کودکان و تصاویر تلوزیون مسیری استرسزا و باریک شونده را به سمت لحظه ورود زامبیها ترسیم میکند. از تسلیم شدن تا جنگیدن و ناامیدی در مقابل مرگ همه در این چند لحظه ابتدایی فیلم کاملا مشهود است.
نقد تکنیکهای فیلمسازی 28 سال بعد
جایی که ۲۸ سال بعد بیدرنگ خود را از آثار مشابه متمایز میکند، در کارگردانی جسورانه و مبتکرانه دنی بویل و فیلمبرداری خلاقانه آنتونی داد منتل است. تیم اصلی بازگشته و فرمول بصری خود را نه تنها تکرار، بلکه بهبود بخشیده است. حس دیجیتال و دانهدار فیلم اول جای خود را به یک سبک بصری پختهتر اما به همان اندازه ناآرام داده است. فیلم برداری با آیفون نیز در این راه به کمک تیم فیلم برداری آمده برخی صحنهها که با برخورد نور به لنز آیفون دچار فلر شدهاند پس از تدوین در فیلم باقیماندهاند و آن حس بصری خاص مجموعه را حفظ کردهاند.
بویل، مانند یک دیجی دیوانه، تصاویر آرشیوی از درگیریهای واقعی، جنگها و هرجمرجهای تاریخ معاصر را با صحنههای فیلم پیوند میزند. این تدوینهای ناگهانی و پرشی (Jump Cuts) که با مونتاژهای صوتی از دهههای گذشته از صدای اینترنت دایال-آپ گرفته تا اخبار فراموششده همراه میشود، یک سرریز حسی تبآلود خلق میکند که تماشاگر را دائماً در حالت اضطراب و عدم قطعیت نگه میدارد.
این خلاقیت در صحنههای اکشن به اوج خود میرسد. بویل با الهام از تکنیک بولت تایم (Bullet Time) فیلم ماتریکس، در میانه خشونتهای خونین، زمان را متوقف میکند. دوربین به دور یک بدن در حال متلاشی شدن میچرخد و فوارههای خون را از زوایای مختلف به نمایش میگذارد. این تکنیک، صرفاً یک خودنمایی بصری نیست؛ بلکه ابزاری است برای تبدیل خشونت به یک تابلوی هنری در عین حال، وادار کردن تماشاگر به مکث و تماشای دقیق پیامدهای هولناک هر عمل. این سبک بصری تکاندهنده، منحصربهفرد و به بهترین شکل ممکن، آزاردهنده است.
قلب تپنده در سرزمینی مرده
اما قدرت فیلم تنها در تکنیک خلاصه نمیشود. قلب تپنده و شگفتانگیز ۲۸ سال بعد در هسته احساسی آن نهفته است؛ جایی که فیلم از یک حماسه ترسناک صرف، به یک درام خانوادگی تکاندهنده تبدیل میشود. ۲۸ سال پس از شیوع، بریتانیا به طور کامل قرنطینه شده و جهان خارج، آن را به دست فراموشی سپرده است. در این میان، یک جامعه کوچک در جزیره مقدس راهی برای بقا پیدا کردهاند. آنها از طریق یک جاده که با جزر و مد ناپدید میشود، از سرزمین اصلی جدا مانده و نوعی هماهنگی شکننده را تجربه میکنند.
در مرکز این جامعه، ما با اسپایک (با بازی فوقالعاده بازیگر تازهکار، الفی ویلیامز)، پسر ۱۲ سالهای آشنا میشویم که با پدر سرسخت و بیاحساسش، جیمی (آرون تیلور-جانسون) و مادر رنجورش، آیلا (جودی کومر) زندگی میکند. آیلا از یک بیماری مرموز رنج میبرد که او را زمینگیر کرده است. جودی کومر، حتی در نقش محدودی که به او داده شده، با نگاههایش عمق درد و عشق مادری را به تصویر میکشد و شیمی قدرتمندی با ویلیامز خلق میکند. قوس داستانی اصلی فیلم، به طرز شگفتآوری ساده است: اسپایک پس از اطلاع از وجود یک دکتر مرموز (با بازی کوتاه اما بینقص رالف فاینس) در سرزمین اصلی، مصمم میشود تا برای نجات مادرش، جان خود و او را به خطر بیندازد.
این سفر، بستری برای خلق تنشی تقریباً تحملناپذیر است. بویل استادانه ریتم را کنترل میکند و دورههای طولانی سکوت و انتظار را با انفجارهای ناگهانی خشونت در هم میآمیزد. آلودهها نیز تکامل یافتهاند. آنها دیگر صرفاً دوندگان سریع نیستند؛ بلکه به جانورانی وحشی، برهنه و هوشمندتر تبدیل شدهاند که توسط رهبران غولپیکری به نام آلفا هدایت میشوند. این تکامل، تهدید را تازگی میبخشد و حس آسیبپذیری قهرمانان را دوچندان میکند. تضاد بین لطافت رابطه مادر و پسر و وحشیگری دنیای اطراف، فیلم را به جایگاهی فراتر از یک اثر ژانری ارتقا میدهد.
جاهطلبیهای روشنفکرانه و کنایههای معاصر
در کنار لایه احساسی، گارلند و بویل تلاش کردهاند تا فیلم را با کنایههای روشنفکرانه و تمثیلهای معاصر غنی سازند. فیلم به وضوح تحت تأثیر قلب تاریکی جوزف کنراد قرار دارد؛ سفری به دل یک دنیای وحشی که مرز بین انسان و هیولا را کمرنگ میکند. شخصیت دکتر کلسون با بنای یادبود Memento Mori (یادآوری مرگ) که از استخوان مردگان ساخته، نمادی از پذیرش مرگ و نیستی در این جهان است.
فیلم همچنین به یک تفسیر پسا-برگزیت از بریتانیای منزوی و فراموششده تبدیل میشود. اشاراتی به غیرانسانی شدن دیگری (آلودهها)، بیحسی در برابر خشونت بیپایان (آموزش کشتن به یک کودک ۱۲ ساله) و ماهیت فرساینده درگیریهای مداوم، همگی در تار و پود فیلم تنیده شدهاند. با این حال، همانطور که برخی منتقدان اشاره کردهاند، این لایههای تمثیلی گاهی اوقات به نظر میرسد که فیلمسازان کاملاً تصمیم نگرفتهاند که چه میخواهند بگویند. این جاهطلبی ستودنی است، اما انسجام آن به اندازه هسته احساسی فیلم، محکم نیست.
سقوط در پرده آخر؛ نقد پایانبندی فیلم ۲۸ سال بعد
و اینجاست که به بزرگترین نقطه قوت و در عین حال، پاشنه آشیل فیلم میرسیم. هرآنچه که ۲۸ سال بعد با صبر و مهارت ساخته بود، در ده دقیقه پایانی با یک پایانبندی کاملاً ناهمگون و گیجکننده، به خطر میافتد. لحن فیلم به شکلی ناگهانی تغییر میکند و از یک درام بقای پرتنش، به چیزی شبیه به یک فیلم اکشن دیوانهوار و تقریباً کمدی سیاه تبدیل میشود. این تغییر آنقدر شدید است که احساس میکنید به اشتباه وارد یک فیلم دیگر شدهاید.
دلیل این چرخش ناگهانی، کاملاً مشخص است: این پایان، یک پایان نیست؛ بلکه یک سکوی پرتاب برای فیلم بعدی، ۲۸ سال بعد: معبد استخوان است که توسط کارگردان دیگری (نیا داکوستا) ساخته خواهد شد. این تصمیم تجاری، ضربهای مهلک به تمامیت هنری این فیلم زده است. به جای ارائه یک نتیجهگیری معنادار برای سفر احساسی اسپایک و آیلا، فیلم با یک ادامه دارد... بزرگ و پر سر و صدا به پایان میرسد که طعم بدی در دهان تماشاگر باقی میگذارد. بسیاری آرزو میکردند که این صحنه، در بهترین حالت، یک سکانس پس از تیتراژ بود، نه آنکه به عنوان نقطه اوج فیلم به آن تحمیل شود. این حسرتی بزرگ است، زیرا فیلم تا پیش از این لحظه، در آستانه تبدیل شدن به یک شاهکار مدرن قرار داشت.
نتیجهگیری
آیا پایان بد میتواند یک فیلم عالی را خراب کند؟ در مورد ۲۸ سال بعد، پاسخ نه کاملاً است. بدنه اصلی فیلم آنقدر قدرتمند، خوشساخت و تأثیرگذار است که نمیتوان آن را نادیده گرفت. این یک تجربه سینمایی خالص است که شما را میترساند، به فکر فرو میبرد و عمیقاً تحت تأثیر قرار میدهد. اما آن پایانبندی، مانند یک زخم عمیق بر چهرهای زیبا، همیشه باقی خواهد ماند و مانع از آن میشود که فیلم به جایگاه رفیعی که شایستهاش بود در کنار ۲۸ روز بعد و بهترینهای ژانر برسد. ۲۸ سال بعد یک پیروزی سینمایی است که در آخرین لحظه، به دست خود، از رسیدن به خط پایان باز میماند. این فیلمی است که باید آن را دید، تحسین کرد و سپس برای پایانی که میتوانست داشته باشد، افسوس خورد. نقد بالا از فیلم ۲۸ سال بعد یک نگاه شخصی نویسنده است؛ نظر شما درباره این فیلم چیست؟