فیلم هایی که باید بیش از یکبار دید؛ هزارتوهای سینما

فیلم هایی که باید چند بار دید! این عناوین مثل رازهای پنهانی هستند که با یک بار تماشا کامل فاش نمیشوند. لحظهای فکر میکنی که داستان را فهمیدهای، اما بعد، یک صحنه، یک دیالوگ یا حتی یک نگاه، همهچیز را زیر سوال میبرد. این فیلمها پر از جزئیات مخفی، روایتهای غیرمنتظره و پیچیدگیهایی هستند که تنها با تماشای دوباره و دوباره، معنای واقعیشان آشکار میشود.
یادگاری (Memento) مثل یک معماست که هر بار که آن را میبینی، قطعاتش بهتر کنار هم قرار میگیرند. دانی دارکو (Donnie Darko) بین واقعیت و خیال سرگردان است و هر بار که به آن برمیگردی، درک تازهای از داستان پیدا میکنی. تلقین (Inception) تو را به دنیایی میبرد که رویا و واقعیت در آن گم میشوند، و هر بار که فیلم را میبینی، سرنخهای جدیدی کشف میکنی.
لیست فیلم هایی که باید چند بار دید
این مطلب برای کسانی است که عاشق کشف رمز و رازهای سینمایی هستند. فیلمهایی را معرفی میکنیم که با هر بار دیدن، چیز تازهای برای ارائه دارند. اگر آمادهای که بار دیگر به این دنیاهای پیچیده برگردی و حقیقت را از نو ببینی، ادامهی مطلب را از دست نده.
تلقین فیلمی است که نهتنها مخاطبش را سرگرم میکند، بلکه با داستانی پیچیده و تفکربرانگیز، ذهن او را تسخیر میکند. در مرکز این داستان دام کاب، دزدی حرفهای، با بازی لئوناردو دیکاپریو قرار دارد که به جای دزدیدن اشیا، افکار را میدزدد. او با نفوذ به خواب افراد، اسرارشان را استخراج میکند، اما اینبار مأموریتی به او پیشنهاد میشود که همهچیز را تغییر میدهد: او باید به جای سرقت، ایدهای را در ذهن یک نفر بکارد. اما آیا تلقین یک فکر، بدون اینکه فرد متوجه شود، واقعاً ممکن است؟
یکی از جذابترین نکات فیلم این است که نولان برای صحنههای رؤیایی از جلوههای کامپیوتری حداقلی استفاده کرده و تا جای ممکن به تکنیکهای عملی تکیه کرده است. برای مثال، صحنهی معروف چرخش راهرو که در آن شخصیت آرتور (با بازی جوزف گوردون لویت) در بیوزنی مبارزه میکند، با استفاده از یک ست چرخان واقعی ساخته شد، نه جلوههای ویژهی کامپیوتری.
اما تلقین فقط یک فیلم پیچیدهی فلسفی نیست، بلکه یکی از موفقترین فیلمهای بلاکباستر تاریخ سینما نیز محسوب میشود. این فیلم با بودجهی ۱۶۰ میلیون دلاری ساخته شد و بیش از ۸۳۹ میلیون دلار در سراسر جهان فروخت! فیلمی که بهترین لیست فیلمهایی که باید چند بار دید است و واقا هم چنید و چند بار دیده شد.



در جهانی که امید کمرنگ شده و زمین دیگر جای امنی برای انسانها نیست، گروهی از فضانوردان راهی ناشناختهترین نقطهی کهکشان میشوند. فیلم با تکیه بر نظریات دکتر کیپ تورن، فیزیکدان برجستهی نظری، دقت علمی را به بالاترین سطح ممکن رسانده است. او دو قانون برای فیلم تعیین کرد: هیچچیز نباید قوانین فیزیکی اثباتشده را نقض کند و تمام فرضیات علمی باید از علم واقعی نشأت بگیرند، نه تخیل فیلمنامهنویس. حتی در یکی از موارد، او دو هفته صرف متقاعد کردن نولان کرد که سفر سریعتر از نور غیرممکن است. این دقت در علم باعث شد که فیلم یکی از واقعیترین نمایشهای سینمایی از کرمچالهها و سیاهچالهها باشد. تصویری که از سیاهچاله در فیلم میبینیم، آنقدر دقیق بود که بعدتر برای تحقیقات علمی واقعی استفاده شد.
در مرکز این داستان، احساسی عمیق وجود دارد یک پدر که برای نجات نسل آینده، باید دخترش را پشت سر بگذارد، بدون اینکه بداند آیا زمانی برای بازگشت وجود دارد یا نه. اینجا جایی است که علم و عاطفه در هم میآمیزند، و یکی از مهمترین پیامهای فیلم را شکل میدهند: زمان نسبی است، اما عشق مطلق.
برای اینکه حس واقعگرایی فیلم حفظ شود، نولان تصمیم گرفت که بهجای جلوههای ویژهی کامپیوتری، از روشهای عملی استفاده کند. او ۵۰۰ هکتار ذرت کاشت تا صحنههای مربوط به زمین را واقعیتر کند. او حتی این ذرتها را پس از فیلمبرداری فروخت و سود کرد. برای ایجاد جلوههای فضایی، بازیگران بهجای نگاه کردن به پردهی سبز، تصویری واقعی از کهکشانها را میدیدند، چون نولان جلوههای ویژه را قبل از فیلمبرداری آماده کرد و روی صفحههای بزرگ نمایش داد.
در دنیای یادگاری، حقیقت مثل شن از میان انگشتانت سر میخورد. هر بار که فکر میکنی چیزی را فهمیدهای، فیلم قدمی به عقب میرود، یک سرنخ جدید میدهد و همزمان چندین سوال تازه را در ذهنت رها میکند. کریستوفر نولان این بار نهتنها داستانی را روایت میکند، بلکه تو را درون ذهن یک مردی گرفتار در گذشته زندانی میکند.
لئونارد شلبی، با بازی درخشان گای پیرس، مردی است که از یک اختلال حافظه رنج میبرد؛ او میتواند به خاطر بیاورد که چه کسی بوده، اما نمیتواند چیزهای جدید را به یاد بسپارد. برای جبران این ضعف، او به عکسهای پولاروید، یادداشتهای دستنویس و حتی تتوهای روی بدنش متوسل میشود. او مأموریتی دارد: یافتن قاتل همسرش. اما در دنیایی که حافظهات هر لحظه به تو خیانت میکند، چطور میتوان به چیزی اعتماد کرد؟
نولان برای اینکه تماشاگر را کاملاً در ذهن لئونارد غرق کند، روایت فیلم را به شکل معکوس و غیرخطی طراحی کرده است. صحنههای رنگی فیلم از انتها به ابتدا پیش میروند، درحالیکه فلشبکهای سیاهوسفید، داستان را از زاویهای متفاوت اما تکمیلکننده تعریف میکنند. این ساختار روایی نهتنها گیجکننده نیست، بلکه تو را درست در جایگاه لئونارد قرار میدهد. مثل او، تو هم باید هر تکه از معما را کنار بگذاری و به این فکر کنی که واقعیت چیست و چه کسی دارد حقیقت را تحریف میکند.
مارتین اسکورسیزی در این تریلر روانشناختی، تماشاگر را درون دنیایی تاریک و پیچیده میبرد. جایی که لئوناردو دیکاپریو در نقش تدی دنیلز، مارشالی از ایالات متحده، قدم به بیمارستان روانی آشکلیف روی جزیرهای دورافتاده میگذارد تا دربارهی ناپدید شدن یکی از بیماران تحقیق کند. اما هرچه بیشتر در این جزیره پیش میرود، معماها عمیقتر میشوند و چیزی که در ابتدا یک پروندهی معمولی به نظر میرسید، به یک کابوس بیپایان تبدیل میشود.
فیلم از همان ابتدا با موسیقی وهمآلود خود مخاطب را درگیر میکند. جالب اینجاست که موسیقی آغازین فیلم از بخشی از موسیقی متن درخشش (The Shining) الهام گرفته شده است، فیلمی که آن هم در ژانر روانشناختی، مرز میان واقعیت و جنون را محو کرده بود. اسکورسیزی برای القای حس تردید و عدم اطمینان، بیشتر صحنههای فیلم را در فضایی ابری و بارانی نگه داشته است. اما نکتهی جالب اینجاست که خورشید تنها در صحنههای پایانی ظاهر میشود، گویی حقیقتی که مدتها پنهان بود، حالا آشکار شده است.
فیلم با فروش ۲۹۳ میلیون دلاری در سراسر جهان، موفقترین فیلم اسکورسیزی از نظر گیشه در زمان اکرانش بود، هرچند برخلاف دیگر همکاریهای او و دیکاپریو، هیچ نامزدی اسکار دریافت نکرد. اما این مانع از آن نشد که جزیره شاتر به یکی از بحثبرانگیزترین فیلمهای دههی خود تبدیل نشود.



همهی ما آن فیلمهایی را میشناسیم که بعد از تماشایشان به صفحهی خیره میشویم، سعی میکنیم رشتهی افکارمان را جمع کنیم، و در نهایت تسلیم میشویم: "باید دوباره ببینمش." دانی دارکو یکی از همان فیلمهاست. داستانی که در مرز میان واقعیت و خیال، میان بحرانهای نوجوانی و پرسشهای فلسفی، میان یک کابوس عجیب و یک پیشگویی آخرالزمانی شناور است. اما یک چیز قطعی است: خرگوشها هیچوقت بیدلیل ظاهر نمیشوند.
در مرکز این روایت، دانی دارکو، نوجوانی با ذهنی پیچیده و ناآرام، قرار دارد که نقش او را جیک جیلنهال در یکی از بهترین بازیهای دوران حرفهایاش ایفا کرده است. او با مشکلات روحی دستوپنجه نرم میکند، اما مشکل واقعی از جایی آغاز میشود که فرانک، یک خرگوش غولپیکر با ماسکی ترسناک، به سراغش میآید و به او میگوید که دنیا تا چند هفتهی دیگر تمام خواهد شد. این جمله برای هرکسی عجیب است، اما برای دانی، که مرزهای بین توهم و واقعیت را بهسختی تشخیص میدهد، مثل یک حقیقت اجتنابناپذیر به نظر میرسد.
اما جالب است بدانید حتی برخی از بازیگران هم دقیقاً نمیدانستند فیلم دربارهی چیست. ست روگن و جیک جیلنهال در مهمانی پایانی فیلم اعتراف کردند که هنوز هم معنای داستان را کاملاً درک نکردهاند! این یعنی مخاطب حق دارد که بارها به فیلم برگردد، لایههای آن را بشکافد و هر بار چیز جدیدی کشف کند. جالبتر اینکه فیلم دقیقاً در ۲۸ روز فیلمبرداری شد، درست به اندازهی مدتزمانی که فرانک تا پایان دنیا به دانی فرصت داده بود.
داستان جاده مالهالند دربارهی بتی (با بازی نائومی واتس)، دختری پرشور و بلندپرواز است که به لسآنجلس میآید تا بازیگر شود. اما با ورود او به شهر، سرنوشت مسیر دیگری را برایش در نظر گرفته است. او با زنی مرموز و فراموشیزده به نام ریتا آشنا میشود و تلاش میکند هویت گمشدهی او را کشف کند. اما همانطور که دو زن در جادههای پرپیچوخم این شهر به دنبال پاسخ میگردند، واقعیت شروع به فروپاشی میکند و چیزی که به نظر یک داستان جنایی ساده میرسید، به یک هزارتوی سورئال تبدیل میشود.
نائومی واتس قبل از این فیلم، به نقطهای رسیده بود که میخواست بازیگری را کنار بگذارد. او بعد از سالها تلاش در هالیوود، چیزی جز درهای بسته ندیده بود. در یک روز سخت، در حالی که از ناامیدی در خیابان رانندگی میکرد، حتی به این فکر افتاده بود که از جادهی مالهالند به دره سقوط کند. اما وقتی لینچ او را دید، بدون تست بازیگری انتخابش کرد، به او ایمان داشت، و این فیلم نهتنها حرفهی واتس، بلکه تمام زندگیاش را تغییر داد.
جاده مالهالند در جشنواره کن ۲۰۰۱ جایزهی بهترین کارگردانی را برای لینچ به ارمغان آورد، نامزد اسکار شد و بعدها توسط بسیاری از منتقدان به عنوان یکی از بهترین فیلمهای قرن ۲۱ معرفی شد. فیلمی که برای یک بار دیدن ساخته نشده است، بلکه هر بار که آن را تماشا میکنی، تکهی جدیدی از پازل را کشف میکنی.



در دل اقیانوس اطلس، جایی که امواج خروشان با صخرههای سخت نیوانگلند برخورد میکنند، فانوسی قدیمی ایستاده است. فانوس دریایی (2019) به کارگردانی رابرت اگرز، ما را به سالهای پایانی قرن نوزدهم میبرد؛ جایی که دو نگهبان فانوس دریایی، با بازی درخشان ویلم دفو و رابرت پتینسون، در جزیرهای دورافتاده گرفتار میشوند. دو شخصیت از دو دنیای متفاوت، یکی پیر و کهنهکار، دیگری جوان و جویای فرصت، در محیطی بسته و منزوی کنار هم قرار گرفتهاند.
ابتدا، رابطهی آنها در چارچوب نظم و سلسلهمراتب باقی میماند؛ توماس خود را رئیس میداند و افرایم را وادار به انجام کارهای سخت و طاقتفرسا میکند از تمیز کردن فانوس گرفته تا حمل سوخت و تعمیرات بیپایان در شرایطی وحشیانه. اما چیزی در این جزیره عجیب است، و هرچه زمان میگذرد، ذهن آنها بیشتر در هم فرو میرود.
این فیلم سیاه و سفید، با نسبت تصویر 1.19:1، تماشاگر را به دنیایی تنگ و خفقانآور میبرد که هر لحظهاش پر از تنش و انتظار است. تصویربرداری خیرهکننده جارین بلاشکه، که نامزدی اسکار را برایش به ارمغان آورد، جزئیات را با دقتی مثالزدنی به تصویر میکشد و حس انزوای شخصیتها را تقویت میکند.
رابرت اگرز، پس از موفقیت فیلم جادوگر، با فانوس دریایی بار دیگر توانایی خود را در خلق فضایی منحصر به فرد و داستانسرایی قدرتمند به نمایش گذاشت. این فیلم، با ترکیبی از اسطورهشناسی، روانشناسی و وحشت، تجربهای فراموشنشدنی را برای تماشاگر رقم میزند و جای خود را میان فیلمهایی که باید چند بار دید باز میکند.



اگر فیلم های علمی-تخیلی را تجربهای برای به چالش کشیدن ذهن میدانید، تقدیر همان فیلمی است که باید ببینید. اثری که مفهوم زمان، هویت و سرنوشت را طوری در هم میپیچد که حتی پس از تیتراژ پایانی، ذهنتان را رها نمیکند.
فیلم از همان ابتدا با فضایی مرموز آغاز میشود. یک مأمور سفر در زمان مأموریت دارد جلوی یک تروریست مخوف را بگیرد، اما سرنوشت او را در مسیری قرار میدهد که فراتر از یک تعقیب و گریز ساده است. داستان زمانی پیچیدهتر میشود که پای یک غریبه به ماجرا باز میشود شخصیتی که گذشته و آیندهاش به طرز عجیبی در هم تنیدهاند.
برادران اسپیریگ، کارگردانان فیلم، با اقتباس از داستان کوتاه همهی شما زامبیها نوشتهی رابرت ای. هاینلاین، یکی از غیرمنتظرهترین داستانهای سفر در زمان را به تصویر کشیدهاند. فیلم با دیالوگهایی دقیق، که بسیاری از آنها مستقیماً از متن اصلی اقتباس شدهاند، دنیایی را خلق میکند که در آن همهچیز در یک حلقهی بیپایان گیر افتاده است. و شاید به همین دلیل است که تقدیر از آن فیلمهایی که برای درک آنها باید بیش از یک بار نگاهشان کنید، به عقب برگردید جزئیات را کنار هم بگذارید و دوباره ببینید تا بیشتر از آنچه در نگاه اول دیدهاید، درک کنید.
اولین چیزی که در انگاشته باید بدانید این است که بهتر است خیلی به دنبال فهمیدن قوانینش نباشید بلکه باید آن را احساس کنید، درست همانطور که در یکی از دیالوگهای فیلم گفته میشود. کریستوفر نولان در این فیلم نهتنها با مفهوم زمان بازی میکند، بلکه از تماشاگر هم انتظار دارد که ذهنش را در اختیار این پازل سینمایی قرار دهد. اینجا نه گذشتهای در کار است، نه آیندهای، بلکه تنها حرکتی در جهات مختلف زمان.
داستان از یک مأمور مخفی بینام و نشان (با بازی جان دیوید واشنگتن) شروع میشود که به یک مأموریت پیچیده و جهانی فرستاده میشود اما این بار نه برای نجات جهان از یک تهدید سنتی، بلکه برای جلوگیری از اتفاقی که هنوز رخ نداده است. در این راه، او با شخصیت نیل (با بازی رابرت پتینسون) همراه میشود و هرچه جلوتر میرود، بیشتر درمییابد که در این نبرد، اسلحهی واقعی زمان است.
انگاشته نمونه کامل فیلم هایی که باید بیش از یکبار دید است و شاید حتی با چندین بار دیدن باز هم نتوانید به طور کامل درک کنید چه اتفاقاتی در آن رخ داده!
اما چیزی که انگاشته را از سایر فیلم های اکشن و علمیتخیلی متمایز میکند، استفادهی نولان از جلوههای واقعی به جای CGI است. یکی از صحنههای شگفتانگیز فیلم، سقوط یک بوئینگ ۷۴۷ واقعی به داخل یک آشیانهی هواپیماست نه یک مدل کامپیوتری، بلکه یک هواپیمای واقعی که تیم تولید خریداری کرد و منفجر کرد! نولان معتقد بود که استفاده از مدلهای کوچک و CGI نمیتواند همان حس واقعگرایانهای را بدهد که نیاز داشت، پس تصمیم گرفت یک هواپیما را واقعاً به دیوار بکوبد.



تصور کنید یک روز، بدون هیچ هشداری، با نسخهای دیگر از خودتان روبهرو شوید کسی که نه یک دوقلو، بلکه یک کپی دقیق از شماست. دشمن ساختهی دنی ویلنوو، فیلمی است که با همین ایدهی ظاهراً ساده آغاز میشود، اما خیلی زود تبدیل به یک هزارتوی روانشناختی میشود که در آن، هیچ چیز قطعی نیست.
جیک جیلنهال در این فیلم دو نقش را ایفا میکند: آدام، استاد تاریخ آرام و منزوی، و آنتونی، بازیگری مرموز که بهطرز عجیبی شبیه اوست. کشف این شباهت تصادفی، آرامش زندگی آدام را برهم میزند و او را به مسیری پر از ترس، وسواس و پارانویا میکشاند. اما آیا او واقعاً یک همزاد پیدا کرده، یا چیزی بسیار عمیقتر و تاریکتر در جریان است؟ یکی از جالبترین نکات فیلم، حضور مکرر عنکبوتها در پسزمینهی داستان است. اما معنی آنها چیست؟ این را هیچکس دقیقاً نمیداند. حتی بازیگران فیلم هم اجازه نداشتند دربارهی معنای عنکبوتها توضیحی بدهند، زیرا قراردادی امضا کرده بودند که نمیتوانند مفهوم آنها را برای رسانهها فاش کنند. این رازآلودگی، خود به پیچیدگی فیلم میافزاید.
فیلم با جملهای از رمان همزاد اثر ژوزه ساراماگو آغاز میشود: "آشوب، نظمی کشفنشده است." همین یک جمله برای درک فضای فیلم کافی است. در دنیای دشمن، مرز بین نظم و هرجومرج، بین واقعیت و خیال، چنان محو است که هر بار که فیلم را ببینید، برداشت جدیدی از آن خواهید داشت.
دشمن از آن فیلمهایی است که برای یک بار دیدن ساخته نشده است. این فیلم چیزی بیش از یک معمای سینمایی است یک آزمایش روانشناختی که تماشاگر را وادار میکند تا به درون ذهن خودش نگاه کند. اما یک هشدار: اگر از آن دسته مخاطبانی هستید که دوست دارند همهچیز را در فیلمها بهوضوح درک کنند، دشمن ممکن است بیشتر از آنکه پاسخ دهد، شما را درگیر سوالات جدیدی کند.
سخن پایانیسینما همیشه یک مسیر مستقیم و قابل پیشبینی نیست. گاهی یک فیلم را تماشا میکنیم، داستان را دنبال میکنیم و بعد از پایان، آن را کنار میگذاریم. اما برخی فیلمها هستند که حتی بعد از پایانشان، دست از سرمان برنمیدارند. آثاری که هرچه بیشتر به آنها فکر کنیم، پیچیدگی و عمق بیشتری در آنها پیدا میکنیم. در فیلم هایی که باید بیش از یکبار دید، هر تماشا پنجرهی تازهای را به روی ما باز میکند.
از یادگاری و ساختار معکوسش گرفته تا دانی دارکو که هنوز هم محل بحث و تحلیل است، از میانستارهای و بازیاش با زمان گرفته تا دشمن و تئوریهای بیپایانی که دربارهاش وجود دارد همهی این فیلمها ما را مجبور میکنند که ذهنمان را درگیر کنیم، جزئیات را کنار هم بگذاریم و به چیزی فراتر از آنچه روی پرده میبینیم، فکر کنیم.
این فیلمها فقط برای سرگرمی ساخته نشدهاند. آنها معماهایی هستند که باید حل شوند، پازلهایی که قطعاتشان در ذهن ما باقی میمانند و منتظر کشف شدن هستند. شاید راز جذابیت آنها هم همین باشد: ما را وادار میکنند تا فراتر از یک بینندهی معمولی باشیم، تا بارها و بارها به آنها بازگردیم، تا سرنخهای تازهای پیدا کنیم و هر بار با نگاهی تازه آنها را تجربه کنیم. حالا شما بگویید کدام یک از این فیلمها را چندین بار دیدهاید و کدامیک را کاملا فهمیدهاید؟