نقد و تحلیل فیلم مرگ یک تک شاخ 2025

علی کارگزار - انتشار: 16 اردیبهشت 1404 12:00
مطالعه : 10 دقیقه
پاراج-
نقد و تحلیل فیلم مرگ یک تک شاخ 2025

اسبی سفید را تصور کنید با شاخی بلند، چشمانی معصوم و طلایی، بیرون آمده از میان داستان پریان! چیزی که انتظار دارید در انتهای یک رنگین‌کمان ببینید نه در وسط جاده. چیزی که ممکن است حتی از یک بچه گربه ملوس‌تر و جذابتر باشد. رویای دیرینه دختر بچه‌ها ناگهان دهانش را باز می‌کند، دندان‌های 10 سانتی‌اش را به جمجمه سرتان فرو می‌کند و صورتتان را می‌کند! به جهان مرگ تک شاخ خوش‌آمدید؛ در این مطلب با نقد فیلم Death of a Unicorn همراه باشید.

فیلم مرگ یک تک شاخ (Death of a Unicorn 2025) محصول تازه‌ی استودیوی A24، به نویسندگی و کارگردانی الکس شارفمن، با چهره‌هایی چون پل راد و جنا اورتگا، اثری‌ست که در نگاه نخست می‌تواند همچون شوخی‌ای عجیب از دل اینترنت به نظر برسد تصادف یک تک‌شاخ با ماشین، ورود میلیاردرها، بهره‌برداری دارویی، و انتقام موجودات افسانه‌ای. اما آنچه در قالب یک طرح فانتزی شروع می‌شود، به‌تدریج به آیینه‌ای تاریک بدل می‌شود: بازتابی از دنیایی که حتی اسطوره را کالایی مصرفی می‌بیند، پیام تا حدودی کلیشه‌ای فیلم‌های امروزی.

فیلم با جسارت ژانرها را در هم می‌کوبد کمدی سیاه، ترس، فانتزی، طنز طبقاتی و در این فرایند، هم خود را آزمایش می‌کند و هم مخاطب را. گاهی می‌درخشد، گاهی در تضادهای خودش گم می‌شود، اما همیشه سعی می‌کند چیزی بیشتر از صرفاً سرگرم‌کننده باشد. مرگ یک تک‌شاخ نه اثری متعادل است، نه بی‌نقص؛ اما دقیقاً به همین دلیل، ارزش بررسی دارد. زیرا فیلم‌هایی که خطر می‌کنند، حتی اگر بلغزند، بیشتر از آثار محتاطی که امن و بی‌صدا عبور می‌کنند، در خاطر می‌مانند.

داستان عجیب و غریب فیلم مرگ یک تک شاخ

روایت مرگ تک‌شاخ با یک ایده جسورانه آغاز می‌شود؛ پدری به نام الیوت (با بازی پل راد) به همراه دختر نوجوانش ریدلی (جنا اورتگا)، در یک سفر شبانه، به طور تصادفی با ماشین یک تک‌شاخ را زیر می‌گیرند. اما برخلاف انتظار، داستان به یک تراژدی ساده یا حتی فانتزی کودکانه ختم نمی‌شود. این مرگ آغازگر زنجیره‌ای از حوادث عجیب، خون‌بار و گاه خنده‌دار است که پای یک خانواده ثروتمند، شرکت دارویی، موجودات افسانه‌ای و مضامین پیچیده اخلاقی و فلسفی را به میان می‌کشد.

داستان فیلم مرگ یک تک شاخ

فیلم در ساختار روایی‌اش جسور است، اما این جسارت گاهی به سردرگمی منجر می‌شود. بیننده باید هم‌زمان با طنز و خشونت روبه‌رو شود، به جهان اسطوره‌ای ایمان بیاورد، و در عین حال تحلیل‌گر زیرپوستی‌ترین استعاره‌های ضدسرمایه‌داری باشد. چنین ترکیبی اگرچه در تئوری جذاب است، اما در اجرا گاه به لحظاتی می‌انجامد که تماشاگر دقیق نمی‌داند با یک صحنه نمادین طرف است یا صرفاً یک توهم یا خطای ساختاری.

نمونه مشخص این نوع برخورد را می‌توانید در رابطه خانواده لئوپولد با بدن بی‌جان تکشاخ ببینید. سبک استفاده از تکشاخ در فیلم پله پله بالا می‌رود:

پله اول خون تکشاخ به عنوان یک داروی افسانه‌ای استفاده می‌شود که می‌توانند سرطان را درمان کند.

پله دوم صحنه‌هایی است که خانواده در حال تماس از جام‌هایی که زیرکانه انتخاب شده‌اند تا نتوانید داخل‌شان را ببینید خون می‌نوشند. خون جانوری مرده پس از دو روز! چیزی که باید لخته شده باشد و حتی در هنگام برش بدن حیوان بیرون نریزد.

پله سوم و جایی که داستان پیچیده می‌شود خوردن گوشت تکشاخ توسط رییس خانواده است. تکه‌ای به آن بزرگی حتی اگر از دایناسور کنده شود باید در صحنه نمایش جسد قابل دیدن باشد، یا خانواده را به نامیرا بودن اسب مشکوک کند. اما خب این اتفاق نمی‌افتد و حتی اگر تکه‌ی گوشت بنفش را تصورات ریدلی در نظر بگیریم کاملا از پیرنگ داستانی و شخصیت معرفی شده او به دور است. شما کوبریک نیستید و این فیلم درخشش نیست!

همچنین بخوانید:

کاراکتر‌های فیلم

کارکتر‌های فیلم مرگ یک تک شاخ

  • الیوت

بیایید از یک کاراکتر ساده شروع کنیم: الیوت پدری نگران فرزندش و آینده او که به همسر فوت کرده‌اش قول‌هایی داده! و به خاطر آن قول حاضر است دستش را کثیف کند. این چیزی است که در فیلم مشخص می‌شود درست است؟ اما ناگهان بدون مقدمه در خونین‌ترین و خطرناکترین قسمت داستان که هر لحظه ممکن است شاخی دخترش را به سیخ بکشد، صرفا برای ایجاد فضایی طنز، در جواب جمله می‌فهممت هردو میخواهیم از چیزی مراقبت کنیم، می‌گوید درست است شغلمان! این در حالی است که دیالوگ بعدی دکتر "خانواده" است! آیا خودتان را مسخره کرده‌اید؟ این کاراکتر در طول مدت زمان کوتاه فیلم از مردی حریص موفقیت به زیردستی بی‌ارزش و پس از آن به پدری فداکار که ترجیح می‌دهد به جای بی‌هوش کردن دشمنش در مقابل دختر خود شکم او را با شاخ سفره کند تبدیل می‌‍شود.

  • ریدلی

ریدلی! پرنسس دیزنی به شکلی معاصر (هی سفید برفی نقش اصلی‌ات را پیدا کردیم در فیلم اشتباهی حضور دارد)، دختری که به عنوان یک معصوم در فیلم شناسانده می‌شود. نماد ووک در فیلم و کسی که با جمله:

تو هم می‌دونی که خیریه فقط تطهیر وجهه‌ی اولیگارشیه (حکومت ثروتمندان)

به شما می‌فهماند فرشته در مقابل سرمایه‌داری است. اما برای تست کردن تئوری خودش درباره دلیل حمله تک‌شاخ‌ها دکتر بیچاره را به کام مرگ می‌فرستد. از طرفی آنقدر با تکشاخ در ارتباط است که وقتی شاخش قطع می‌شود احساس می‌کند؛ اما وقتی برانکارد را حل می‌دهد از فاصله چند سانتی‌متری نمی‌تواند بفهمد شاخش کنده شده.

  • لئوپولد ها

و در انتها خانواده ثروتمند که هرکدامشان به نوعی شخصیتی از خانواده هستند. پدر، نماد غرور، مادر نماد حرص و طمع و پسر! نماد کسی که واقعا نباید در این خانواده حضور می‌داشت. شپرد کاراکتر عجیب و به طور کلی تکمیل نشده‌ای دارد، گاهی بی‌جهت سعی می‌کند با ریدلی و الیوت به شکلی تکامل یافته ارتباط بگیرد رفتاری که حتی نمی‌توان بر اساس طمع او گذاشت و گاهی کامنت‌های مسخره ارائه می‌دهد: در راه برگشت می‌توانیم یک پاگنده شکار کنیم! هی شما طماع هستید شکارچی موجودات نادر که ارزش مالی ندارند نیستید. پسری که به نوعی پارودی آقازاده شده اولین برخوردش با ماده‌ای که پودری است، عجیب است و گران است؟ به عنوان مواد از آن استفاده کردن!

پایان‌بندی باز و آسیب‌پذیری روایت

فیلم در پرداخت داستانی خود در جاهایی موفق عمل می‌کند، به‌ویژه در خلق فضای اضطراب و استعاره‌سازی از طمع بی‌پایان بشر. اما انسجام روایت، به‌ویژه در پرده سوم، دچار اختلال می‌شود. ایده‌های مطرح‌شده در نیمه‌ی نخست، همگی به نتیجه‌ای قطعی نمی‌رسند و برخی گره‌ها به جای باز شدن، رها می‌شوند. این باعث می‌شود که در کنار جلوه‌هایی از خلاقیت، فیلم گاه به اثری ناقص اما بلندپروازانه تبدیل شود.

بازیگران فیلم

در فیلمی که از نظر لحن و ساختار این‌قدر پرنوسان است، بازیگران مثل تکیه‌گاهی عمل می‌کنند که اجازه نمی‌دهند همه‌چیز از هم بپاشد. رابطه پدر و دختری میان پل راد و جنا اورتگا قلب تپنده‌ی فیلم است. شیمی میان این دو به شکل غافلگیرکننده‌ای صادقانه و باورپذیر از آب درآمده. حتی وقتی دیالوگ‌ها به لبه‌ی شعار نزدیک می‌شوند، حضور این دو بازیگر آن‌ها را به زمین برمی‌گرداند.

پل راد، با چهره‌ای همیشه آشنا و دوست‌داشتنی، نقشی بازی می‌کند که در آن باید هم پدر باشد، هم شریک جرم، هم مردی گیج میان دو جهان. گاهی بیش از حد ملایم است برای دنیای تلخ فیلم، اما همین تضاد به نوعی کار می‌کند. جنا اورتگا اما فراتر از حد انتظار ظاهر می‌شود؛ نه فقط به‌عنوان یک نوجوان عاصی، بلکه به‌عنوان وجدان بیدار روایت.

در نقش‌های فرعی، ویل پولتر در قالب پسر متکبر خانواده، یکی از سخت‌ترین اجراهای فیلم را ارائه می‌دهد؛ هم خنده‌دار است، هم تهدیدآمیز، هم آینه‌ای از پوچی طبقاتی. تیا لئونی و ریچارد ای. گرانت نیز اگرچه با کاریکاتورهایی سر و کار دارند، اما حضورشان بی‌تأثیر نیست. و البته نباید آنتونی کاریگان را فراموش کرد که با اجرای بدون دیالوگ و کمدی فیزیکی‌اش، لحظاتی به شدت دلپذیر و تلخ خلق می‌کند.

در مجموع، بازیگران مثل چسبی هستند که قطعات ناهماهنگ فیلم را کنار هم نگه می‌دارند. شاید همه‌چیز در این اثر کار نکند، اما وقتی بازی‌ها این‌قدر زنده و دقیق‌اند، تماشای آن ارزشش را دارد.

همچنین بخوانید:

جلوه‌های بصری مرگ یک تک شاخ

تصادف فیلم مرگ یک تک شاخ

با خودتان می‌گویید این یک فیلم فانتزی-سورئال است، داستانش یک آش تمام عیار شده، کاراکتر‌هایش گاهی ناکامل و غیر قابل پیش‌بینی هستند؛ اما چنین فضایی طبیعتا باید جلوه‌های ویژه جذاب داشته باشد! اما مسئله این‌جاست که مرگ تک‌شاخ در بخش بصری درست همان‌جایی که باید جادو کند، کمی جا می‌ماند. تک‌شاخ‌هایی که باید ترکیبی از قداست، وحشت و زیبایی باشند، بیش از حد دیجیتال به‌نظر می‌رسند؛ جوری که انگار از دل بازی‌های ویدیویی متوسط بیرون کشیده شده‌اند، نه از کابوس‌های شاعرانه.

طراحی موجودات از لحاظ مفهومی قابل دفاع است؛ شاخ‌هایی درخشان، خون بنفش، حرکاتی که بیشتر به درنده‌ها شباهت دارند تا موجوداتی آسمانی. اما مشکل از جایی شروع می‌شود که CGI به‌جای کمک به قصه، خودش تبدیل به مانع می‌شود. اگر اسب‌ها از تاریکی و ناگهانی بیرون نیایند شما می‌توانید حضور راپونزل را روی دوششان احساس کنید (البته که اسب نر مقداری خشن‌تر طراحی شده... نابرابری جنسیتی) لحظه‌هایی هست که بیننده می‌خواهد به ترس یا اعجاب این موجودات واکنش نشان دهد، اما اجرای دیجیتال شل و لرزان، آن حس را از بین می‌برد. تک‌شاخ‌ها بیشتر شبیه مدل‌های ناتمام انیمیشن‌اند تا هیولاهایی زنده و نفس‌دار.

البته تلاش‌هایی هم برای ترکیب جلوه‌های دیجیتال با تکنیک‌های فیزیکی و عملی دیده می‌شود، و در برخی پلان‌های نزدیک، نتیجه کمی بهتر است. اما این لحظات کم‌اند و کافی نیستند تا حس واقع‌گرایانه یا ترس‌برانگیز بسازند. در مقابل، صحنه‌های خونین، اگرچه به شکل اغراق‌آمیزی طراحی شده‌اند، گاهی به‌اندازه‌ی خود فیلم لذت‌بخش و هدفمند هستند. خون‌پاشی‌های ناگهانی، مرگ‌های خلاقانه، و سکانس‌هایی که مرز بین خشونت و طنز را از عمد نادیده می‌گیرند، به خوبی با فضای گروتسک فیلم هماهنگ‌اند.

پیام و مضمون فیلم مرگ یک تک شاخ

شما می‌‎توانید بسته به دیدگاه خودتان از زندگی و لایه‌های متفاوت فیلم مضامین متفاوتی از آن را پیدا کنید. 

پیام فیلم مرگ یک تک شاخ

پرده اول

اولین لایه فیلم چیزی است که می‌بینیم. شاید "چیزهایی که نباید از یاد می‌رفتند فراموش شدند. تاریخ به افسانه پیوست و افسانه اسطوره شد" جالب است بدانید نقاشی‌هایی که ریدلی در فیلم نشان می‌دهد واقعی هستند (قسمت غیر خشن آن‌ها) یکی از این مجموعه‌ها، شکار تک‌شاخ (The Hunt of the Unicorn) نام دارد که شامل هفت صحنه‌ی متوالی است؛ از تعقیب این حیوان گرفته تا اسارت و مرگش. این پرده‌ها اواخر قرن پانزدهم در بروکسل بافته شدند و حالا در موزه‌ی The Cloisters نیویورک نگهداری می‌شوند. 

دیگری، مجموعه‌ی بانو و تک‌شاخ (The Lady and the Unicorn) است که در شش پرده بافته شده و پنج حس انسان (بینایی، شنوایی، بویایی، چشایی و لامسه) را از طریق مواجهه‌ی یک زن با تک‌شاخ نمایش می‌دهد. ششمین پرده، با عنوان مرموز به خواسته‌ی یگانه‌ی من، هنوز هم محل بحث پژوهشگران است. این مجموعه نیز در اواخر قرن پانزدهم در فلاندر ساخته شده و اکنون در موزه‌ی کلونی در پاریس به نمایش گذاشته شده است. پس بله ممکن است پری‌ها واقعی باشند و بخواهند انتقام بگیرند.

پرده دوم

خانواده دومین چیزی است که می‌توانید در این فیلم پیدا کنید. دختر و پدری تنها که به تازگی درحال کنار آمدن با سوگ مادر فوت شده هستند، رابطه‌ای که کمرنگ شده و عمر تک‌شاخ که نماد این رابطه است. هرچه مرگ تک شاخ قطعی‌تر می‌شود رابطه نیز رنگش را از دست می‌دهد، ریدلی هم از حضورش در این شرایط می‌ترسد و ناراحت است و هم می‌خواهد تک‌شاخ را نجات دهد! دقیقا برخوردی که با پدر خودش دارد. در انتها دیالوگ‌هایی در باره بهشت و مادر ریدلی در بهشت و برگشت رابطه همزمان با زنده شدن تک‌شاخ .

پرده سوم

در بخش سوم داستانی را داریم که این روز‌ها مقداری تکراری شده! شرکتی در حال نگاه کردن به جدول فروش، به کارگردانی گران قیمت سرمایه می‌دهد تا بازیگرانی گرانقیمت را استخدام کند و فیلمی گران قیمت را بسازد تا در کنار برگشت پول بسیار سیستم سرمایه‌داری را به سخره بگیرد و نقد کند! حداقل از نظر من این خودش یک پارودی است.

خانواده‌ی لئوپولد، میلیاردرهایی عجیب و کاریکاتوری، به‌نوعی نماینده‌ی طمع مدرن هستند. این‌جا با اشخاصی طرف نیستیم، بلکه با سیستمی مواجه‌ایم که از هر چیز نادیدنی‌ای، یک محصول می‌سازد؛ حتی از خون اسب افسانه‌ای. وقتی در فیلم نشان داده می‌شود که نوشیدنی‌های آن‌ها به‌طور مشکوکی با خون تک‌شاخ سرو می‌شود یا غذایی که می‌خورند احتمالاً گوشت خود آن حیوان است، بیننده فقط با یک صحنه‌ی اغراق‌آمیز روبه‌رو نیست؛ بلکه دارد بازتابی از واقعیتی را می‌بیند که در آن قدرت، معنا را می‌بلعد و تقدس را به فرمول شیمیایی تقلیل می‌دهد.

نتیجه‌گیری

مرگ تک‌شاخ از آن دسته فیلم‌هایی‌ست که شاید نتوان به‌راحتی دوستش داشت، اما به‌مراتب سخت‌تر می‌شود آن را نادیده گرفت. فیلمی با ایده‌ای متفاوت، جسور در فرم، پرریسک در محتوا، و گاه آشفته در اجرا. ترکیبی از فانتزی، طنز تلخ، خشونت اغراق‌شده و نقد اجتماعی که همه را در یک ظرف ریخته و تلاش کرده آن را به تماشاگر تحمیل نکند، بلکه دعوتش کند به تماشا، مکث و شاید تردید.

اگر بخواهیم صادق باشیم، این فیلم برای همه ساخته نشده. کسانی که دنبال تجربه‌ای منسجم، متعادل و روایی بی‌دردسر هستند، احتمالاً با حس سردرگمی سالن را ترک می‌کنند. اما تماشاگرانی که سینما را نه فقط برای سرگرمی، بلکه برای کشف، تجربه، و مواجهه با چیزهای ناآشنا دنبال می‌کنند، حتماً در این اثر چیزهایی برای اندیشیدن پیدا می‌کنند.

نظرات کاربران
هیچ نظری موجود نیست
پربازدیدترین مقالات
پربازدیدترین خبرها
جدیدترین اخبار