بهترین فیلم های لئوناردو دی کاپریو؛ از تایتانیک تا از گور بازگشته

انتخاب بهترین فیلم های لئوناردو دی کاپریو کار سادهای نیست. این بازیگر با کارنامهای پر از آثار درخشان و متنوع، همیشه توانسته تماشاگران را غافلگیر کند. از همان اولین روزهایی که پا به دنیای سینما گذاشت تا امروز، دیکاپریو با نقشآفرینیهایش توانسته تعریفی جدید از بازیگری در سینما ارائه دهد. اما وقتی صحبت از بهترینها میشود، قطعا انتخاب میان این آثار برجسته به هیچ وجه ساده نخواهد بود. هر فیلمی که دیکاپریو در آن حضور داشته، لایههای پیچیدهای از شخصیتسازی و درامهای انسانی را به نمایش میگذارد. از نقشهایی که مخاطب را تا مرز احساسات و تفکر سوق میدهند، تا کاراکترهایی که در عین پیچیدگی، بینظیر و به یاد ماندنیاند.
بهترین فیلم های لئوناردو دی کاپریو
در این مقاله، قصد داریم به معرفی بهترین فیلمهای لئوناردو دیکاپریو بپردازیم؛ فیلمهایی که نه تنها در کارنامه سینمایی او میدرخشند، بلکه جایگاه ویژهای در تاریخ سینما دارند.



میان مهمانیهای پرزرقوبرق، جامهای همیشه پر، و صدای جاز که در شبهای تابستان لانگ آیلند میپیچد، مردی ایستاده که تمام این نمایش باشکوه را نه برای خوشگذرانی، بلکه برای یک رؤیا ساخته است. نیک کاراوی، مردی که به تازگی به نیویورک آمده، جذب رازهای عمارت باشکوه همسایهاش میشود؛ مردی مرموز به نام جی گتسبی که همیشه در مهمانیهایش صدها مهمان حضور دارند، اما خودش بهندرت دیده میشود. در پس تمام این زرقوبرق، رازی تلخ پنهان شده است: گتسبی سالهاست که تنها یک آرزو دارد؛ بازگشت به عشقی که در گذشته جا گذاشته است. دیزی بیوکنن، زنی که روزی عاشقش بود، اما حالا همسر مردی دیگر است. با ورود نیک به این داستان، گذشته و حال در هم تنیده میشوند و او شاهد تراژدی مردی میشود که برای عشقش، تمام زندگیاش را به یک توهم باشکوه تبدیل کرده است.
"گتسبی بزرگ" از همان فیلمهایی است که به شکلی فریبنده زیبا به نظر میرسد، اما در لایههای زیرینش، دنیایی از اندوه و تنهایی پنهان شده است. در میان حقایق جالب این فیلم، شاید بیشترین دقت به جزئیات در طراحی صحنه را بتوان یکی از شاهکارهای آن دانست؛ از عبارت لاتین "Ad Finem Fidelis" روی دروازه عمارت گتسبی که معنای آن "وفادار تا پایان" است، تا بارانی که کارگردان برای یک صحنه ساده چاینوشی، به صورت مصنوعی ایجاد کرد. گتسبی شاید یک شخصیت خیالی باشد، اما قصهاش واقعیتر از آن چیزی است که تصور میکنیم، درست مانند آنچه در بهترین فیلم های دیکاپریو دیدهایم؛ داستان مردانی که در مسیر رسیدن به رویاهایشان، خود را گم میکنند.
انتقام، زخم کهنهای است که هرچه بیشتر آن را لمس کنی، عمیقتر میشود و هرگز درمان نخواهد شد.
در دنیایی که قانون را نه عدالت، بلکه خون و خشم تعیین میکند، خیابانهای نیویورک قرن نوزدهم به میدان جنگی بیپایان تبدیل شدهاند. در میان این هرجومرج، پسری نوجوان به نام آمستردام ولون، شاهد مرگ پدرش در نبردی وحشیانه میان دارودستههای خیابانی است؛ مردی که با افتخار در مقابل دشمنش، بیل "قصاب" کاتینگ، کشته میشود. شانزده سال بعد، آمستردام که حالا مردی شده، به محله فایو پوینتس بازمیگردد، جایی که بیل قصاب هنوز هم بر نیویورک حکومت میکند. اما این بار، پسر دیگر تماشاچی نیست. او با نقشهای دقیق، اعتماد دشمن پدرش را جلب میکند، اما در دنیایی که خیانت، خون و انتقام مثل نبض شهر میزند، هر حرکت اشتباهی ممکن است به بهای جان تمام شود.
برخی فیلمها بهسادگی ساخته نمیشوند، بلکه با وسواس و دقتی مثالزدنی شکل میگیرند تا دنیایی را زنده کنند که سالها پیش از بین رفته است. این فیلم یکی از همان آثار است. برای بازسازی خیابانهای نیویورک در سال ۱۸۶۰، یک شهر کامل در استودیو چینهچیتا ساخته شد، آنهم با چنان جزئیاتی که حتی فروشگاهها و مشاغل محلی آن دوران در خیابانهای فیلم دیده میشوند. همین جزئیات است که فیلم های سینمایی دیکاپریو را از بقیه متمایز میکند؛ نهتنها در قصهگویی، بلکه در جان بخشیدن به جهانی که دیگر وجود ندارد، اما هرگز فراموش نمیشود.
با توجه به آمار ثبت شده در سایت روتنتومیتوز، این فیلم موفق به کسب امتیاز 81 درصدی از سوی بینندگان و امتیاز 72 درصدی از سوی منتقدین این سایت شدهاست.
برخی از داستانها در زمان گم نمیشوند؛ آنها را امواج سرنوشت حمل میکنند تا ابد در دل تاریخ باقی بمانند.
در میان آبهای سرد و بیرحم اقیانوس اطلس، قصهای شکل میگیرد که نه درباره یک کشتی، بلکه درباره قلبهایی است که در میان رویا و فاجعه گرفتار شدهاند. رز دویت بوکیتر، دختری از طبقه اشراف که در زرقوبرق زندگیاش غرق شده، راهی سفری ناخواسته با نامزد متکبرش کال هاکلی میشود. اما این سفر، فقط یک جابجایی ساده نیست؛ این سفری است که مسیر زندگیاش را برای همیشه تغییر میدهد. در همان کشتی، در میان صدها مسافر دیگر، جک داوسون، جوانی ماجراجو و بیباک، سوار بر بلیت بختآزمایی خود، قدم به دنیایی میگذارد که هیچ شباهتی به زندگی فقیرانهاش ندارد. برخورد این دو، سرآغاز عشقی است که در میان عرش و فرش، بین لوکسترین سالنهای کشتی و تاریکترین محفظههای بار، شکوفا میشود.
ساخت یک فیلم معمولی سخت است، اما ساخت فیلمی که همچنان در قلب مردم زنده بماند، چیزی فراتر از تلاش است. "تایتانیک" یکی از آن آثار است که پشت صحنهاش بهاندازه داستان روی پرده، پر از اتفاقات جذاب و غیرمنتظره است. جیمز کامرون شخصاً ۱۲ بار به عمق دریا رفت تا بقایای کشتی واقعی را ببیند، و شاید همین وسواس بود که باعث شد صحنههای زیرآب، واقعیتر از همیشه به نظر برسند. این دقت و جزئیات است که فیلم های مشترک لئوناردو دی کاپریو و کیت وینسلت را خاص میکند؛ قصههایی که فقط روایت نمیشوند، بلکه تا ابد در دل سینما حک میشوند.
در دهه ۱۹۲۰، زمانی که دنیا تازه داشت از جنگ جهانی بیرون میآمد، سرزمینهای قبیله اوسیج در اوکلاهاما بهطرزی غیرمنتظره تبدیل به سرزمین ثروت شدند. نفت، این مایع سیاه و فریبنده، از دل زمین بیرون زد و مردمانی که زمانی در حاشیه بودند، حالا به یکی از ثروتمندترین جوامع آمریکا تبدیل شدند. اما این ثروت یک روی دیگر هم داشت؛ رویی که با طمع و خشونت آمیخته بود. ارنست برکهارت، سرباز بازگشته از جنگ، به پیشنهاد عمویش ویلیام "کینگ" هیل، با مالی کایل ازدواج میکند. اما پشت این ازدواج، چیزی بیشتر از عشق پنهان شده است. اعضای قبیله یکییکی به قتل میرسند، در حالی که عاملان قتل در سایهها مخفی شدهاند. وقتی سرانجام اداره تحقیقات فدرال (FBI) وارد ماجرا میشود، نقشهای تاریک و پیچیده نمایان میشود که بیش از آنکه درباره قدرت باشد، درباره حریص بودن انسان است.
اسکورسیزی برای اطمینان از وفاداری فیلم به واقعیت، ساعتها با رهبران قبیله اوسیج مشورت کرد تا تاریخ را همانگونه که اتفاق افتاده است، روایت کند. اما عجیبترین قسمت ماجرا این است که لیلی گلادستون، بازیگر نقش مالی کایل، درست زمانی که قصد داشت بازیگری را کنار بگذارد، این نقش را دریافت کرد. از سوی دیگر، این پرونده اولین تحقیقات رسمی اداره تحقیقات فدرال (FBI) بود که تحت نظارت جی. ادگار هوور انجام شد، همان شخصیتی که لئوناردو دیکاپریو سالها قبل در فیلمی دیگر نقش او را بازی کرده بود. این ارتباطات جالب است که باعث میشود این فیلم جدید دیکاپریو نهتنها یک درام تاریخی، بلکه پنجرهای به یکی از فراموششدهترین جنایتهای قرن بیستم باشد.
گاهی انتقام تنها دلیل زنده ماندن است، حتی وقتی تمام دنیا تصمیم گرفته که دیگر نباشی.
سال ۱۸۲۳، جایی در میان سرزمینهای یخزده و بیرحم آمریکا. هیو گلس، یک شکارچی و راهنمای باتجربه، همراه با گروهی از مردان سفیدپوست و بومی در حال عبور از مناطق خطرناک است. اما طبیعت، همیشه دشمنی است که هیچکس از آن فرار نمیکند. گلس در جریان یکی از سفرها، به طرز وحشیانهای توسط یک خرس گریزلی مورد حمله قرار میگیرد و تا مرز مرگ پیش میرود. گروهش، که نمیتوانند او را حمل کنند، تصمیم میگیرند برایش دعا کنند، خاکی رویش بریزند و رهایش کنند. اما جان فیتزجرالد، مردی که طمع جانش را تسخیر کرده، برای خلاص شدن از او قدمی فراتر میگذارد؛ پسر نیمهسرخپوست گلس، هاوک، را میکشد و خودش را به مردی که هنوز زنده است، فاتحانه مینگرد. اما گلس، برخلاف تمام قوانین طبیعت، برخلاف آنچه عقل میگوید، برخلاف سرنوشتی که برایش نوشتهاند، از میان خاک، از میان درد، از میان مرگ، برمیخیزد؛ زیرا هنوز یک کار ناتمام دارد.
در سایت راجرایبرت به نقد از این فیلم آمده: این نقش به طرز فیزیکی بیرحمانه است و یکی از بهترین نقش های لئوناردو دی کاپریو میباشد؛ دیکاپریو در برف غلت میزند، گوشت خام میخورد، در آبهای یخزده شیرجه میزند و از گرسنگی و سرما میلرزد. اما آنچه اجرای او را بینظیر میکند، فقط تعهد فیزیکی نیست، بلکه نحوهی نمایش قدرت درونی گلس است. او شکسته است، اما ارادهاش از بین نرفته. تماشاگر درد و خشم او را در هر نگاه و حرکتش احساس میکند.
بعضی چیزهایی که بهایشان را با خون میپردازیم، آنقدر که فکر میکنیم ارزش ندارند.
در سیرالئونِ سال ۱۹۹۹، جایی که جنگ داخلی همهچیز را به ویرانی کشانده، تنها یک چیز ارزش دارد: الماس. سلیمان وندی، ماهیگیری ساده که زندگی آرامی با خانوادهاش دارد، بهناگاه توسط شورشیان جبهه متحد انقلابی (RUF) از خانهاش ربوده میشود و برای کار در معادن الماس مجبور به بردگی میشود. اما در میان سنگ و خون، او چیزی را پیدا میکند که میتواند مسیر زندگیاش را تغییر دهد: یک الماس صورتی کمیاب. او موفق میشود قبل از دستگیری، آن را پنهان کند. در زندان، مردی به نام دنی آرچر، قاچاقچی بدنام الماس، از این راز باخبر میشود. آرچر به سلیمان قول میدهد که در ازای دسترسی به الماس، خانوادهاش را پیدا کند.
پشت این فیلم، دنیایی از جزئیات واقعی پنهان است که هرکدام بهتنهایی میتوانند یک فیلم مستقل باشند. برای مثال، نام پسر سلیمان، "دیا"، در زبان کریو به معنای "گرانبها" است، که در تضاد جالبی با الماسهای بیارزش اما خونین این داستان قرار دارد. اما تأثیر فیلم فراتر از سینما بود؛ پس از اکران، شرکتهای بزرگ الماس مانند "دی بیرز" مجبور شدند از تجارت غیرقانونی الماسهای جنگی فاصله بگیرند، و همین امر باعث شد آگاهی عمومی نسبت به این بحران جهانی افزایش یابد. شاید عجیب نباشد که فیلم های جوانی لئوناردو دی کاپریو همیشه چیزی فراتر از سرگرمی بودهاند؛ آنها به ما واقعیتهایی را نشان دادهاند که ترجیح میدهیم نادیده بگیریم.



گاهی مهم نیست که چقدر خوب دروغ میگویی، زیرا حقیقت همیشه یک قدم پشت سرت در حال تعقیب توست.
در دهه ۱۹۶۰، فرانک ابگنیل جونیور، یک نوجوان باهوش، پس از فروپاشی زندگی خانوادگیاش، تصمیم میگیرد آیندهاش را خودش بسازد، هرچند نه از راههایی که معمولاً انتخاب میشوند. او در کمتر از چند سال، موفق میشود با جعل چک، تغییر هویت و استفاده از اعتماد مردم، میلیونها دلار را از بانکها به سرقت ببرد. اما مشکل این نیست که او کلاهبرداری میکند؛ مشکل این است که او در این کار بیش از حد خوب است. او خلبان میشود بدون اینکه حتی یک ساعت پرواز کند، پزشک میشود بدون اینکه یک بیمار را معاینه کند و وکیل میشود بدون اینکه پایش را به دانشکده حقوق بگذارد. اما همیشه در پس هر نابغهای، یک شکارچی در کمین است.
"اگه میتونی منو بگیر" یکی از آن بهترین فیلم دیکاپریو است که واقعیت را به شکلی جذاب بازگو میکند. فرانک ابگنیل واقعی در صحنهای کوتاه در فیلم ظاهر میشود و به طرز جالبی نقش افسر پلیسی را ایفا میکند که نسخه سینمایی خودش را دستگیر میکند.
سایت گاردین به نقد از این فیلم نوشت: فیلم با ساختار فلشبکی روایت میشود، اما گاهی این تکنیک بیش از حد پیچیده و غیرضروری به نظر میرسد. همچنین، با زمان 140 دقیقه، فیلم طولانیتر از آن است که لازم باشد. یکی از نقدهای اصلی این است که داستان هرگز به عمق روانی شخصیت فرانک نمیپردازد. آیا او واقعاً پس از کار با FBI اصلاح شد؟ یا فقط نقشی دیگر بازی کرد؟



در دهه ۱۹۸۰، جردن بلفورت، جوانی که رؤیای موفقیت در وال استریت را در سر دارد، وارد دنیای پیچیده بورس میشود. اما پس از سقوط بازار سهام، او راه دیگری برای رسیدن به ثروت پیدا میکند، روشی که هیچ ربطی به صداقت ندارد. او با راهاندازی استراتون اوکمونت، شرکتی که با فروش سهام بیارزش مردم را فریب میدهد، ثروتی افسانهای به دست میآورد. مهمانیهای پر زرق و برق، مصرف بیرویه مواد مخدر و سبک زندگیای که فقط در افسانهها شنیده میشود، به بخش جدانشدنی زندگیاش تبدیل میشود. اما همانطور که طمع او حد و مرز نمیشناسد، چشمان نهادهای قانونی نیز به او دوخته شدهاند. وقتی افبیآی وارد ماجرا میشود، جردن متوجه میشود که دنیا فقط به کسانی که در اوج هستند نگاه نمیکند؛ سقوط آنها هم همیشه تماشایی است.
جالب است بدانید که بخش زیادی از دیالوگهای فیلم بهصورت بداهه اجرا شد، زیرا تیم تولید معتقد بود که چنین فیلمی نباید بیش از حد از روی متن جلو برود. شاید به همین دلیل است که فیلم های دیکاپریو همیشه یک سر و گردن بالاتر از آثار معمولی هستند، چون آنها فقط یک داستان را روایت نمیکنند، بلکه یک دنیای واقعی را میسازند که تماشاگر میتواند در آن غرق شود.
این اثر موفق به کسب امتیاز 83 درصدی از سمت بینندگان و امتیاز 79 درصدی از سوی منتقدین سایت روتنتومیتوز شده است.
گاهی حقیقت آنقدر دردناک است که ذهن، داستانی دیگر برای فرار از آن میسازد.
سال ۱۹۵۴. طوفانی سهمگین بر اقیانوس میکوبد، در حالی که یک کشتی کوچک به سمت جزیرهای مرموز در حال حرکت است. ادوارد "تدی" دنیلز، مارشال ایالات متحده، همراه با همکارش چاک آئول، برای بررسی ناپدید شدن زنی به نام ریچل سولاندو وارد بیمارستان روانی آشکلیف میشوند؛ جایی که جنایتکاران روانی نگهداری میشوند و قوانین آن به طرز عجیبی مبهم است. اما تدی چیزی فراتر از این پرونده را دنبال میکند. او سالهاست که به دنبال اندرو لیدیس، مردی که مسئول مرگ همسرش دلورس چنال است، میگردد و حالا فکر میکند این قاتل در جزیره پنهان شده. هرچه بیشتر در این دالانهای تاریک پیش میرود، بیشتر احساس میکند که چیزی در اینجا درست نیست.
نکته جالبی که درمورد این اثر از فیلم های دیکاپریو وجود دارد این است که نام فیلم اگر حروفش را جابهجا کنید، به عبارت "truths and lies" (حقایق و دروغها) تبدیل میشود، که اشاره مستقیمی به محتوای روانشناختی داستان دارد. از سوی دیگر، فیلمبرداری با دقتی مثالزدنی طراحی شد؛ در طول فیلم، هر بار که شخصیتی دروغ میگوید، حرکات بدن یا حالات صورت او با واقعیت هماهنگ نیست. و اگر فکر میکنید آبوهوا فقط یک پسزمینه معمولی است، سخت در اشتباهید. افزایش شدت باران در طول داستان، همزمان با بحرانیتر شدن وضعیت روانی شخصیت اصلی است، و تنها در صحنههای پایانی، خورشید برای اولین بار ظاهر میشود.
دام کاب، مردی که در دنیای واقعی یک فراری است، اما در دنیای خواب، یک متخصص تمامعیار. او با نفوذ به ناخودآگاه افراد، میتواند اسراری را بدزدد که در هیچ گاوصندوقی پیدا نمیشود. اما این بار، مأموریتی متفاوت به او پیشنهاد میشود: نه سرقت، بلکه کاشتن یک ایده در ذهن رابرت فیشر، وارث یک امپراتوری تجاری. این کار که بهعنوان "تلقین" شناخته میشود، به مراتب دشوارتر و خطرناکتر از سرقت است. کاب برای انجام این مأموریت، تیمی از متخصصان را گرد هم میآورد: آرتور، مرد حسابگر و دقیق، آریادنی، معمار بااستعداد رؤیاها، ایمز، استاد جعل هویت، و یوسف، شیمیدانی که خواب را عمیقتر از همیشه میکند. اما چیزی که کاب را بیشتر تهدید میکند، نه مأموریت، نه فیشر، بلکه سایهای از گذشتهی خودش است: مال، همسر فقیدش که هنوز در ناخودآگاه او زنده است و برای نابودی او لحظهشماری میکند.
فیلم های دیکاپریو همیشه حرف برای گفتن زیاد دارند، به طور مثال با وجود جلوههای بصری خارقالعاده، فیلم تنها ۵۰۰ شات جلوههای ویژه داشت، درحالیکه بسیاری از بلاکباسترها بیش از ۲۰۰۰ شات دارند. این یعنی بسیاری از صحنههای عجیب، مثل راهروی چرخان معروف، واقعاً اجرا شدهاند. و اگر فکر میکنید ایده داستان کاملاً اورجینال است، باید بدانید که کریستوفر نولان شخصیتهای اصلی را براساس نقشهای واقعی یک گروه فیلمسازی طراحی کرده است.
سخن پایانیسینما پر از بازیگرانی است که میآیند و میروند، اما معدود افرادی هستند که نهتنها روی پرده، بلکه در ذهن مخاطبان جاودانه میشوند. لئوناردو دیکاپریو یکی از آن نامهایی است که هر نقش او، فراتر از یک اجرا، به یک تجربه فراموشنشدنی تبدیل میشود. بهترین فیلم های لئوناردو دی کاپریو نهتنها ویترینی از استعداد او، بلکه یادآور این نکتهاند که یک بازیگر خوب میتواند سینما را از سطح سرگرمی به سطحی از هنر و تفکر برساند. اگر فیلمهای او یک چیز را ثابت کرده باشند، آن است که در دنیای سینما، برخی نامها فقط بر پردهی نقرهای نمیمانند، بلکه در قلب و ذهن مخاطب حک میشوند و دیکاپریو، بدون شک یکی از آن نامهاست.