سرژ آزاناویسیوس
- وضعیت تأهلمجرد
روزی روزگاری، در دل یک جنگل بزرگ و در زمانهای تاریک، یک هیزمشکن فقیر و همسرش زندگی میکردند. همسر هیزمشکن که در حسرت داشتن فرزندی میسوخت، هر شب برای معجزهای دعا میکرد. در همان حوالی، قطاری مملو از خانوادههای یهودی به سوی سرنوشتی نامعلوم در حرکت بود. پدری در قطار، در اقدامی از سر ناچاری و برای نجات جان حداقل یکی از دو فرزند دوقلویش، نوزاد دخترش را که در شالی پیچیده شده بود، به آرامی از قطار به بیرون پرتاب میکند. همسر هیزمشکن، هنگام جستجو در جنگل، این «محموله گرانبها» را پیدا میکند. او میداند که نگهداری از این کودک خطرناک است، اما نمیتواند این هدیه آسمانی را نادیده بگیرد. او کودک را به فرزندی قبول میکند و با این عمل، بارقهای از امید و انسانیت را در دل تاریکترین دوران تاریخ روشن نگه میدارد.
ویدئو ها
عکس ها
بیوگرافی