پس از زندگی در یتیمخانه، «ولاء» و «مفتاح» تصمیم میگیرند علیه آن زندگی شورش کنند، بهویژه زمانی که مدیر یتیمخانه، «ماجد»، آنها را مجبور به دزدی میکند. او جنگی علیه آنها به راه میاندازد و آن دو تلاش میکنند از شرش خلاص شوند.